✏ pt . 36

280 33 34
                                    


با خروج پرستار از اتاق نگاهش دوباره به چهره ی رنگ پریده خواهر زیباش برگشت. پدرش با چشم های قرمز و قیافه ای که شکسته تر از همیشه دیده میشد کنار تخت نشسته و دست سرد دخترشو بین دست هاش گرفته بود .
این چند ساعت رسما مثل یک کابوس براش گذشته بود . جونگ کوک قرار نبود هیچوقت اون صحنه ی وحشتناک رو فراموش کنه . جسم بی جان و سرد خواهرش داخل وان خونی ، هنوزم با یادآوریش تمام بدنش میلرزید . باورش نمیشد که یونا با خودش همچین کاری کرده بود . خواهر قوی و قدرتمندش هیچوقت پس نزده بود . همیشه تا تهش میرفت و از هیچ کاری برای رسیدن به هدفش دریغ نمیکرد ، حتی اگه بدترین و کثیف ترین کار هارو انجام میداد . اما حالا جئون یونا اونجا روی تخت دراز کشیده و مچ دستشو به قصد مرگ بریده بود و ضعیف تر از همیشه به نظر میرسید. پسر موخرمایی توی تمام عمرش در این حد حس عجز و ناتوانی نکرده بود . میدونست چرا یونا همچین کاری کرده . میدونست و واقعا از این بابت غمگین بود .
توی منجلاب عجیبی گیر کرده بود . یونا با دوستش آینده ای نداشت . اون همونقدر که خواهرشو میشناخت ، دوستش رو هم میشناخت و میدونست که این دو نفر آینده ای باهم ندارن . از طرفی هم واقعا نگران این علاقه ناسالم خواهرش بود . این عشق نبود ، به نظرش این یه جنون خطرناک بود که خواهرش درگیر شده بود . پسر موخرمایی تمام این سال ها سعی کرده بود به خواهرش این رو نشون بده و اون رو نجات بده اما همین که الان با اون وضعیت داخل اتاق قرار داشتن یعنی آنچنان هم موفق نشده بود و به نظر میرسید که الان واقعا به ته خط رسیدن ، چون اون قرار نبود دیگه از این به بعد منتظر بشینه تا همه چیز به روال عادی خودش جلو بره . تمام این مدت دست نگه داشته بود تا دوستش مثل همیشه از رابطه جدیدش خسته بشه ولی تا الان که چنین اتفاقی نیوفتاده بود و جونگ کوک بعد از دیدن اون صحنه دیگه نمیتونست روی سلامتی خواهرش ریسک کنه . اگه یونا تهیونگ رو میخواست پس اون هم دست به هرکاری میزد تا خواهرشو دوباره توی اون وضعیت نبینه. میدونست که قرار بود پشیمون بشه و میدونست که این بازی براش خیلی سنگینه ، اما اون مدت ها بود که به نفع خواهرش بازی میکرد . فقط این بار قرار بود قدم های سنگین تری برداره . قدم هایی که مطمئنا یه حس پشیمانی بزرگی رو به همراهش داشتن.

❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉

آخرین ظرف غدا رو روی میز گذاشت و نگاه دیگه ای به میز انداخت . خسته بود و افکار کاملا متفاوتی داخل ذهنش جولان میرفتن. شب گذشته نتونسته بود خوب بخوابه و صبح هم برای پیشگیری از اومدن رئیسش به اتاقش خیلی زودتر از همیشه بیدار شده بود و حالا چند ساعتی بود که بی‌هدف مشغول انجام کارهای گوناگونی بود. رئیسش هنوز بیدار نشده بود و ظاهرا دیشب واقعا دیر برگشته بود و جیمین واقعا نمیدونست که چه حس هایی باید داشته باشه . هرجور فکر میکرد و هر راهی رو توی ذهنش امتحان میکرد باز هم نمیتونست از این مخمصه ای که داخلش بود خارج بشه . تمام دیروز و حتی شب رو به حرف های وون فکر کرده بود و هرجور فکر میکرد ، مطمئن میشد که وون یه چیزایی فهمیده بود . از این به بعد باید خیلی خیلی محتاط تر از قبل رفتار میکرد اما واقعا نمیدونست که چطور باید این کارو انجام بده ، چون کسی که بی‌پروا عمل میکرد ، خودش نبود و رئیسش بود . نفس خستشو بیرون داد و به سامدونگ که با قیافه ی خواب‌آلودی به سمتش میومد نگاه کرد .
× جیمینا... تو که همه چیزو آماده کردی. چرا منتظر نشدی منم بیام کمکت ...

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now