با فهمیدن منظور یونگی، خودمو به تهیونگ چسبوندم و حس کردم گونه‌هام از خجالت و تحت‌تاثیر شامپاین داغ شدند. تهیونگ آهی کشید ولی وقتی بهم نگاه کرد می‌تونستم بگم خوشحال‌تر از هر زمان دیگه‌ای در طول امروز بود. یونگی درحالی‌که جام شامپاینشو سر می‌کشید، به آرومی گفت:

" و این نگاه اشاره‌ای به منه که پاشم برم و یکی رو برای خودم پیدا کنم تا تیرهامو توش شلیک کنم."

تردید توی نگاه تهیونگ نشست. اون و یونگی همه‌ی سال‌نوهارو باهم گذرونده بودند، و من فهمیدم که حضورم بعضی چیزها رو بین اون‌ها هم تغییر داده بود.

" نه، بمون. "

دستمو به سمت یونگی دراز کردم و از اونجایی که نمی‌رسیدم دستشو بگیرم پیرهنش رو کشیدم. نصف پیرهنش از توی شلوارش بیرون اومد و من بلافاصله رهاش کردم. ابروهاش بالا پرید.

" تهیونگ می‌شه لطفا به جفتت بگی لباسمو تو تنم پاره نکنه؟ این حرکتش سیگنال‌های اشتباهی می‌فرسته. "

شلیک خنده‌م بلند شد و تهیونگ بوسه‌ای روی گیجگاهم نشوند و بعد برادرشو به عقب هول داد و گفت:

" آره، به همین خیال باش. "

لبخند زدم.

" شما دوتا سال نوی قبلی‌تونو چطور گذروندید؟"

یونگی پشت سرشو خاروند و به تهیونگ خیره شد، اون هم نگاه هشداردهنده‌ای حواله‌ش کرد. جرعه‌ی دیگه‌ای از شامپاین خوردم.

" فکر کنم این یعنی پای خانوما در میون بوده. "

یونگی با چشمک گفت:

" یه چند نفری، آره. "

" همزمان؟ "

تهیونگ با قاطعیت رو به برادرش گفت:

" یونگی مست‌تر از اونی بود که یادش بیاد. "

چشم‌هامو رو بهش توی کاسه چرخوندم ولی ترجیح دادم بی‌خیال این بحث بشم.

" هیچ‌وقت نتونستم عکس‌های قدیمی شما رو از زمانی که بچه بودید ببینم. "

یونگی نیشخندی زد.

" بذار ببینیم می‌تونیم کاریش کنیم یا نه. "

به داخل برگشت و شروع به گشتن کمد‌ها کرد. تهیونگ آهی کشید و گفت:

" اون خیلی رو مخه."

دستشو لمس کردم و ابروهاش توی هم گره خورد، ولی من چیزی نگفتم. شاید تهیونگ فکر می‌کرد هیچ‌وقت قبل من عاشق کسی نبوده ولی حتی اگه خودشم اینو نمی‌فهمید، اون عاشق برادرش بود.

" یالا پاشو، می‌خوام اون موقع‌ها که کوچولو بودی رو ببینم. "

تهیونگ همین‌طور که به سمت نشیمن دنبالم میومد، مخالفت کرد.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now