•●تولد و لب های زخمی/1●•

6 1 0
                                    

قبل از همه چیز سلام.
ممنون که نگاهای قشنگتون رو به من و کودک جدیدم میدید♡
چند تا نکته هست که خواستم بگم تا گیج نشید♡
1: کلماتی  که معمولی نوشته شدن مربوط به زمان حالن.
2:کلماتی که بولد نوشته شدن نوشته های تو کتابن.
3:کلماتی که ایتالیک نوشته شدن مربوط به سال 2019 هستن.
لذت ببرید♡

***

"خداحافظ خاله."
درحالی که داشت با کف دستش رد رژ لب رو با انزجار از روی لپش پاک میکرد گفت.
زن خنده ای کرد و بار دیگه محکم اون یکی لپ بکهیون رو بوسید.
"تولدت مبارک بکهیونا."

بکهیون برای بار چند هزارم تو اون شب از بقیه بابت تبریکشون تشکر کرد، خاله اش آخرین مهمونی بود که داشت خونه رو ترک میکرد و میتونست بعدش یه نفس راحت بکشه اصلا درک نمیکرد پسری به سن اون باید توی جشن تولدش از خاله و عمه هاش پذیرایی کنه؛ ولی هدیه های گرون قیمتی گرفته بود که دوستاش محال بود براش از اون چیزا بگیرن و از این بابت خیلی خوشحال بود!

"حالا شب رو میموندی."
مادرش گفت و بکهیون حس کرد عرق سرد روی تیغه کمرش به جریان افتاده.

"دوست داشتم بمونم ولی چانیول اومده دنبالم."

"چی؟! چانیول اینجاست؟"
ناخواسته با صدای بلندی پرسید.
خالش کمی چشماش گشاد شد و بعد آروم حرفش رو تایید کرد.

بکهیون سریع از در خارج و حتی نفهمید چطور مسیر رو تا سر کوچه دویده.
درحالی که نفس نفس میزد تونست پسری رو ببینه که به موتورش تکیه داده و داره سیگار میکشه.

"فکر میکردم کار داری که نتونستی بیای!"
طلبکار به چانیول توپید و به سرعت سمتش حرکت کرد.
حق داشت عصبانی بشه که پسرخاله اش به جشن تولدش نیومده بود، محض رضای خدا اون این همه خودش رو خوشگل کرده بود!

"فکر نمیکنم مجبور باشم توضیح بدم...ولی"
کمی جلوتر اومد و لب های بکهیون رو لمس کرد.
"من فقط نمیخواستم معذبت کنم و جشن رو خراب کنم.

بکهیون خیلی خشن دست چان رو عقب زد و با غیض
گفت:"صد بار گفتم از پسرا خوشم نمیاد پس دست از این رفتارات بردار!"

چانیول سیگارش رو زیر پا له کرد و خیلی خونسرد درحالی که انگار چیزی نشنیده کوله اش رو باز کرد و از توش یه کتاب بیرون آورد.
اون رو دست بکهیون اخمو [میگه اخمو ولی شما بخونین کیوت] داد:"تولدت مبارک هیون. من کادوت رو دادم ولی کیک نخوردم...حیف شد."
موهای بکهیون رو با دستاش بهم ریخت.
-------
روی تخت و از روی عسلی کنارش پرفروش ترین کتاب دوماه اخیر رو برداشت؛
میخواست شروعش کنه، هیجانش باعث میشد هی وول بزنه و با ذوق بار دیگه به جلد کتاب نگاه کرد.
"دوندگان"
رسیدن به آزادی گاهی بهای جبران ناپذیری داره ولی لذت بخشه نه؟
ما همگی تصمیم گرفتیم آزاد باشیم پس پای تصمیمون میایستیم حتی اگه مجبور باشیم بهاش رو با جونمون پرداخت کنیم؛ پس شروع کردیم...شروع کردیم به جنگیدن؛ فرار هم یه نوع جنگ محسوب میشد دیگه؟ ما انسان های شجاعی بودیم و گاهی فرار شجاعانه ترین کاری بود که میشد انجام داد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 09 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

•●Runners●•Where stories live. Discover now