با خجالت زمزمه کرد و سرشو پایین انداخت.
تهیونگ فقط چند بار پلک زد . مطمئن نبود چیزی که شنیده رو درست متوجه شده یا نه . حس میکرد هوش از سرش پریده.
+ جیمین تو میفهمی چی میگی ؟ یعنی مطمئنی؟

تهیونگ واقعا قضیه رو برای جیمین سخت تر میکرد. اون همین الان به وضوح گفته بود که ادامه بدن و فکر میکرد منظورش کاملا واضح بود.
با گونه های سرخ شده و با شرم سرشو بالا پایین کرد .هنوزم نگاهشو میدزدید و واقعا خجالت میکشید.
+ دیگه تمومه پارک جیمین !

🔞

با حرص گفت ودوباره لب هاشو به لب های نرم مقابلش کوبید. امروز قرار بود اون پسر رو تماما مال خودش بکنه و تهیونگ واقعا نمیدونست که تمام صبر و تحمل این مدتشو چجوری برای خودش توجیه کنه . اون ذاتا آدم باحوصله و صبوری نبود اما بخاطر موزردش تحمل کرده بود چون واقعا میترسید . پسر مقابلش هرگز به چیزی اعتراف نکرده بود و هیچوقت هم چیزی از اینکه از بوسه ها و لمس های تهیونگ خوشش اومده یا نه رو به زبون نیاورده بود . اون فقط سکوت میکرد و به تهیونگ اجازه میداد تا ببوستش و تمام اینها برای دامن زدن به ترس های پسر بزرگتر کافی بودن . بخاطر همون بود که هیچوقت نمیتونست به داشتن رابطه با اون پسر حتی فکر هم بکنه . یجورایی اینو مجازات خودش در نظر گرفته و مثل یه پسر خوب صبر کرده بود . اما حالا جیمین خودش بهش اجازه داده بود . میتونستن جلوتر برن و این یعنی پسر کوچکتر هم از لمس ها و بوسه هاشون لذت میبرد ، یا حداقل این چیزی بود که تهیونگ میخواست خودشو باهاش امیدوار بکنه .
بعد از بوسه ی بلند و پر از حرص تهیونگ ، بالاخره لب های متورم پسر مقابلشو آزاد کرد . جیمین به سختی نفس میکشید . سریع دستشو گرفت و از چند پله گوشه دیوار چوبی عبور و وارد اتاق خواب بزرگ رو به دریا شدن . روبه‌روی پسر معذب جلوش که به زمین خیره بود ایستاد و به قیافه ی دلبرش خیره شد . تهیونگ واقعا تو اون لحظه داشت از شدت خواستن اون پسر دیوونه مشید . باورش نمیشد ولی شاید برای اولین بار توی روابطش انقدر هیحان داشت که واقعا نمیدونست باید چیکار کنه . فقط پسر موزرد مقابلش بود که اون رو به مرحله از جنون میرسوند . نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیشتر به خودش مسلط باشه . میخواست اولین بارشون رو برای پسر مقابلش خاص کنه . میخواست اون هم به اندازه‌ی خودش از داشتن این رابطه لذت ببره . میخواست بهش بفهمونه که این رابطه برای پسر بزرگتر صرفا یه کشش فیزیکی نبود . تهیونگ ماه ها صبر کرده بود تا به جیمین بفهمونه که چقدر براش باارزشه و حالا اینجا بود ، دقیقا تو نقطه ای که براش بهشت تلقی میشد . دستشو آروم و نوازش وار روی گونه پسر کوچکتر کشید . از پشت کمرش گرفت و درحالی که به طرف تخت هدایتش میکرد آروم شروع به بوسیدن لب هاش کرد . روی تخت نشست و جیمین رو به طرف خودش کشید . پسر کوچکتر آروم روی پاهاش نشست . داشت لذت میبرد و از طرف دیگ هم کلی خجالت میکشید و نمیدونست با این احساسات متضاد چیکار کنه پس فقط دست هاشو دور گردن رئیسش حلقه کرد و خودشو به پسر مقابلش سپرد . الان و توی این اتاق ، پیش تهیونگ احساس امنیت داشت . میترسید اما میدونست که تهیونگ اونجا بود و همین براش کافی بود . تهیونگ حالا با ملایمت بیشتری جیمین رو میبوسید و دست هاشو آروم روی کمر پسر مقابلش میکشید . نمیدونست این حجم از آرامش از کجا بهش منتقل شده بود ولی تنها چیزی که توی ذهنش اکو میشد این بود که " نباید جیمین اذیت بشه " و تهیونگ خیلی وقت بو که پرچم  تسلیمشو مقابل پسر کوچکتر بالا برده بود. آروم لب هاشونو از هم جدا کرد و با  بوسه های ریز و سبکی از چانه تا گردنشو طی کرد . نفس عمیقی روی گردنش کشید و وقتی جیمین وول کوچکی خورد لبخندی زد . روی همون نقطه زبونشو کشید و به بوسیدنش ادامه اداد . جیمین حالا دیگ داشت میلرزید . چند مک محکم دیگ روی گردن و ترقوه پسر توی بغلش گذاشت و سرشو عقب کشید . جیمینش از همیشه زیباتر شده بود ‌. چشمهای  قشنگش حالا داشت برق میزد و گونه هاش سرخ تر از همیشه بود . پسر موزرد توی بغلش حسابی بی‌قرار شده بود و تهیونگ این رو میدونست اما این هنوز اولش بود و حالا که اون این‌همه صبر کرده بود جیمین هم باید کمی دیگه تحمل میکرد .
جیمین رو روی تخت گذاشت و روش خیمه زد. روی گردنش خم شد و شروع به بوسیدنش کرد .
گازی از ترقوش گرفت و باعش شد پسر موزرد زیرش تکون کوچکی بخوره و آروم ناله کنه . همون بود ،همون صدای مورد علاقه گوش هاش بود . جیمین لبهاشو گاز گرفت و محکم چشم هاشو بست . یه جورایی توی خلسه رفته بود و کنترل هیچکدوم از کارهاش دست خودش نبود ‌. لمس ها و بوسه های رئیسش حس یخ روی آتش رو بهش میدادن.
بوسه ای زیر چشم موزردش زد و آروم از زیر بلوز سفیدش گرفت و ازتنش خارج کرد . تهیونگ چند ثانیه ای خیره به بدن شیری رنگش خیره شد . پسر کوچکتر اما با نگاه خیره رئیسش معذب شده بود . اگه تهیونگ ازش خوشش نمیومد چی ؟ باورش نمیشد ولی حالا که تو این نقطه بودن هم افکار منفیش دست از سرش برنمیداشتن .

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now