از گردن گرفتمش و احتمالا اگه پدر همون موقع سر نمیرسید، ولش نمیکردم. نینا اون موقع توی چشمهام دید که من یه آدمکشم. پدر تا یک قدمی مرگ به خاطر دست زدن به پسرهاش کتکش زده بود حتی در حالی که خودش همیشه من و یونگی رو شکنجه میداد تا قویترمون کنه. یک سال بعد من اولین آدممو کشتم و شش سال بعدش گردن پسرعموم رو همونطوری که میخواستم گردن نینا رو بعد از آسیب زدن به برادرم بشکونم، شکوندم. و نینا اینو میدونست.
" چطور میتونی ازم بخوای برگردم وقتی میدونی من هنوز عزادارم؟ "
لرزش آزاردهندهای رو به صداش اضافه کرد، جوری که انگار در آستانه اشک ریختن بود اما هر دومون میدونستیم که نبود. با خشم از میون دندونهای بهم فشردهام گفتم:
" به من دروغ نگو. تو به همون اندازهای که من از پدرم متنفر بودم ازش متنفر بودی و دوست داشتی خودت بکشیش. پس وانمود نکن از مرگش ناراحتی. و به علاوه، وانمود نکن که به یه جوجه ناخدای زیر سن قانونی اجازه نمیدی که روی کشتی لعنتی پدر جوری مثل خر بکنتت که برق از سرت بپره."
نینا گلوشو صاف کرد. فکر میکرد من توی سیسیل ارتباطات نداشتم؟ عموی بزرگم اونجا کاپوی فمیلیا بود و البته که یکی از آدمهاش نینا رو برام میپایید. یه سری عکس ازش با ناخدای بیست سالهی کشتی دیدم و کاری که روی اسکله داشتن انجام میدادند هیچ شباهتی به عزاداری نداشت.
نینا تازه توی اواسط سی سالگیش بود چون وقتی مجبور به ازدواج با پدرم شد فقط نوزده سالش بود. اما تا زمانی که دردسر درست نمیکرد برام اهمیتی نداشت با این و اون تیک میزنه.
" و نینا، من کاپوام، ممکنه تصمیم بگیرم که باید دوباره ازدواج کنی. به اندازهی کافی آدم توی رده خودم هست که خلق و خوی مشابهی با پدرم داشته باشن."
نفس تندی از سر ترس کشید. هیچ قصدی در خصوص اینکه به ازدواج کس دیگهای دربیارمش نداشتم. اهمیتی نداشت چقدر ازش بیزار بودم، اون به اندازهی کافی زیر سلطهی پدرم عذاب کشیده بود. به آرومی جواب داد:
" میتونی کشتی رو داشته باشی ولی من برنمیگردم نیویورک. "
" برام اهمیتی نداره میتونی کلا بری یه جای دیگه زندگی کنی، نینا. دلم برات تنگ نمیشه، مطمئن باش. "
قبل از اینکه قطع کنم اضافه کردم:
" یکی رو بیار اینچ به اینچ کشتی رو تمیز کنه. نمیخوام کوچیکترین اثری از عملیات سکستون جایی پیدا کنم، فهمیدی؟"
نفسشو حبس کرد ولی من منتظر جواب دادنش نموندم. بعد از تماس با نینا به یه تعطیلات لعنتی نیاز داشتم ولی قبلش باید جلسه با نائب رئیسهای فمیلیا رو دووم میاوردم. دوتا از این نائب رئیسها، عموهام بودند و دوتای دیگهشون هم شوهر عمههام بودند. از دفترم بیرون اومدم و به سمت آخرین در توی محوطهی پشتی کلاب اسفر رفتم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}
Fanficفصل دوم " bound by honor" Author :: Cora reilly هیچکس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو میشکنه. جونگکوک به بدترین شکل ممکن از مردی مثل اون میترسید. اعضای مافیا، خ...
part 2
Começar do início