Part 5 (END)

45 16 3
                                    


پکن: سال 2022


راننده روبروی آدرس ایستاد. ییبو نگران و بی حواس گوشه ناخن شستش را می جوید و به در آپارتمان که رنگ و رویی چرک و کهنه داشت، خیره ماند.

با صدای راننده نگاهش را از آن ساختمان کند و از آینه به مرد نگاه کرد:"آقای وانگ؟ میخواین باهاتون بیام؟"

ییبو کمی به چشمان مرد زل زد. سرش را تکان داد:"نه... خودم تنها باید برم..."
دستش به سمت در خودرو رفت. کامل پیاده نشده بود که کمی به داخل خم شد:"نرو... هر قدرم طول کشید نرو..."

پاهای سست و لرزانش او را به سمت آپارتمان کشاندند. مقابل در ورودی ایستاد و زنگ شماره ی 4 را زد. کسی جواب نداد. زنگ شماره ی دو را زد. آن هم بی جواب ماند. باقی زنگ ها را زد. ناامید از گرفتن جواب به سمت خیابان چرخید و به خودروی پارک شده اش آن طرف خیابان نگاه کرد. صدای پیرمردی از پشت سرش حواسش را جمع کرد. با عجله به سمتش چرخید. پیرمرد پرسید:"با کی کار داشتی؟"

ییبو هول شده گفت:"با آقای لی... آدرسی که دادن اینجا بود...؟!"
پیرمرد لبخند زد:"دکتر لی سالهاست اینجا زندگی نمیکنه... البته پسر خوندش اینجا بود یه مدت... که اونم چند ماهی میشه رفته... فعلا خونه خالیه... میخوای اجاره کنی؟"
در ذهن ییبو کلمه ی پسر خوانده اکو می شد. کمی گیج به پیرمرد زل زد و من من من کنان گفت:"بله... میخوام اجاره کنم... شماره تماسی ازشون دارین؟"

پیرمرد سوالش را با تکان دادن سرش تایید کرد:"آره دارم... وایسا برم بیارمش..."
منتظر تایید ییبو نماند و وارد آپارتمان شد. چند دقیقه بعد با کاغذی نیمه مچاله برگشت:"بیا پسرم... این شماره ی دکتر لیه... بهش بگو از طرف بابابزرگی... اینطوری شاید راضی شه خونه رو بهت اجاره بده..."
ییبو تشکر کنان چند بار تعظیم کرد و از آنجا دور شد.

****

ییبو بارها با شماره تماس گرفت اما کسی جوابی به تماس او نداد. خسته سرش را به صندلی خودرو تکیه داد. ناامید بود. برای آخرین بار نگاهی به گوشی بین دستش انداخت. دوباره صاف در جایش نشست و بی توجه به نگاه کنجکاو راننده اش از آینه ی خودرو، برای آخرین بار تماس گرفت.

بعد از بوق دوم تماس برقرار شد:"بله؟"
ییبو هول شده، به سرعت گفت:"بب... ببخشید... این شماره ی دکتر لیه؟"
پیرمرد صدایی گرم و آرام داشت:"بله... و شما؟"
ییبو گفت:"خب... خب من ییبو هستم... یعنی چطوری بگم... رفتم خونتون... میخواستم ببینمتون گفتن شما اونجا نیستین..."
پیرمرد کنجکاو پرسید:"چیزی شده؟ من شما رو به جا نیاوردم"
ییبو گفت:"نه نه... چیزی نشده... فقط من میخواستم راجع به مساله ای باهاتون حرف بزنم و ببینمتون... میشه بهم بگین کجا باید بیام؟"
دکتر پیر خسته پاسخ داد:"بله... اگه اینقدر مهمه بذارین وقتهای خالیمو چک کنم و بهتون پیام بدم"

The SunLight/ نور خورشیدWo Geschichten leben. Entdecke jetzt