Part 3

63 29 3
                                    


پکن: سال 2022

"جوابم اوکیه... قبولش میکنم... بله بله با دقت خوندمش... فقط یه شرط برای نهایی شدن توافقم باهاش دارم... باید از نزدیک ببینمش"

جکسون کمی روی صندلی جابجا شد و به ییبوی خیره مانده به صفحه ی خاموش گوشیش نگاه کرد:"هی بو؟! فیلم جدید میخوای بازی کنی؟"
ییبو انگشت شست یک دستش را نزدیک دهانش کرده گوشه ی ناخنش را با تیزی دندانهای نیشش می جوید. اخمی باریک بر پیشانیش نشسته بود. نیم نگاهی به دوستش انداخت:"هوم... سوژه اش برام جالب بود"
جکسون سرش را تکان داد:"خوبه... حالا تهیه کننده اش کیه؟"

این بار ییبو کامل به سمتش چرخید:"کریس وو"
چشمان جکسون گرد شد:"واقعا؟؟؟ واو پسر... میگم نقش مکملی چیزی ندارن منم بیام؟"
ییبو چشم چرخاند و دوباره در فکر فرو رفت.

سه روز بعد:

ییبو استرس زیادی داشت. روبرو شدن با کسی که زمانی الگوی او بود و حالا می توانست با او در یک پروژه همکاری کند برایش رویایی ناممکن بود. اما او توانست ناممکن ها را با تلاشی بی وقفه برای خود ممکن کند.

صدای بم مرد شوکی به افکار شلخته اش داد:"بفرمایید آقای وانگ"
ییبو خیره در چشمان نافذ مرد به سختی لبخند زد:"آم..."

کریس لبخندزنان کمی نزدیک تر شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد:"دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم..."
با هم دست دادند. ییبو ناخواسته رفتار کریس را تقلید میکرد. صندلی هایشان را کمی عقب کشیدند و نشستند.

کریس گفت:"اینکه جوونی مثل شما این همه موفق شه فقط دو تا معنی داره، عشق و تلاش... "
دوباره لبخند زد. ییبو زیر لب تشکر کرد و سرش را پایین انداخت.

لبخند کریس عمیقتر شد:"شنیدم برای کار با من پیش شرطی گذاشتین... خیلی کنجکاو شدم بدونم چیه؟!"

ییبو سرش را بالا آورد. لبخند شرمنده ای زد. برای سالها آرزوی دیدن و هم کلام شدن با مرد مقابلش را داشت اما حالا مساله ای مهمتر او را وادار کرد تا پیش شرطی برای اولین دیدارشان بگذارد. سرش را به نشانه ی تایید حرف کریس تکان داد:"درسته... متاسفم که اولین دیدارمون اینطوری شد... خب راستش قبلش میخواستم بدونم این سوژه چطور به ذهنتون رسید؟"

کریس آرام بود. کمی به جلو خم شد و با صدایی آرامتر گفت:"من یه دفتری زدم به اسم سوژه یاب... کسی نمیدونه واسه منه و خودمم گاهی میرم اونجا... زمانهایی که خودم میرم با گریمم تا منو نشناسن... کسایی که فکر میکنن زندگیشون خیلی خاصه در ازای پولی که میگیرن، قرادادی میبندن و داستان زندگی خودشونو بهمون میفروشن..."
ییبو با دهانی نیمه باز و چهره ای ناباور به او نگاه میکرد. کریس کمی از او فاصله گرفت و شروع به خندیدن کرد:"از چهره ات معلومه باورت نشده؟!!"

ییبو به تندی سرش را تکان داد:"نه نه اینطور نیست... فقط خیلی عجیب بود... خب... خب این یعنی واقعا این داستان اتفاق افتاده و شما از یکی شنیدین... درسته؟"

کریس تایید کرد:"درسته... اوم... یادمه یه پسر جوون بود... بیست و خورده ای ساله... سال قبل به دفترم اومد و ازم خواست تا به داستانش گوش بدم... از شانسش اون روزا خودم میرفتم دفتر... هیچ پولی هم ازم نخواست... فقط تعریفش کرد... همین... اما اینقدر داستانش برام عجیب بود که تو ذهنم موند... حس میکنم تنها راه رهایی ذهنم تبدیل کردنش به فیلمه..."
در سکوت به ییبو خیره شد. بازیگر جوان عمیقا در فکر فرو رفته بود. کریس بعد از مکث کوتاهی پرسید:"حالا این سوالات با اون شرط چه ربطی بهم دارند؟"

چهره ی ییبو ناخوانا بود. حس ترس، نگرانی و غم در آن پیدا بود:"خب شرط که نه... درخواستم برای بازی تو فیلمتون اینه که... قبل از بازی بتونم کسی که این داستانو تعریف کرده ببینم... میشه؟ خیلی برام مهمه..."
کریس متعجب قصد پرسیدن سوالی داشت اما ییبو پیش دستی کرد:"ازم دلیلشو نپرسید... خواهش میکنم..."
کریس لب پایینش را به دندان کشید. به صندلیش تکیه داد و مشغول فکر کردن شد. بعد از پنج دقیقه سکوت کشنده سرش را تکان داد:"باشه... قبوله... فقط باید بهم یکی دو روز وقت بدی تا اطلاعات تماسشو پیدا کنم..."
از جایش بلند شد و با ییبو دست داد:"یه جلسه ی فوری دارم که باید بهش برسم... تا فردا عصر باهات تماس میگیرم و اطلاعاتی که میخوای رو بهت میدم فقط قولت یادت نره..."

ییبو لبخند گرمی زد و ذوق زده گفت:"خیالتون جمع... قولم یادم نمیره... هرگز"
کریس دستش را بر بازوی او به آرامی کوبید و به سمت خروجی ساختمان رستوران حرکت کرد. دو قدم بیشتر نرفته، ایستاد. به سمت ییبوی متعجب چرخید و گفت:"اسمش فکر کنم... لی جان بود... آره جان... پسر خوش چهره ای بود و وقتی میخندید دندوناش عین یه خرگوش بیرون میفتاد برای همین وقتی میومد بچه ها میگفتن بانی اومده... میفرستم اطلاعاتشو... فعلا"
دستش را برای ییبو تکان داد و دور شد غافل از اینکه ییبو فقط بخشی از حرفهای او را شنیده. نام جان برای متوقف زمان، صدا و حتی نفس کشیدن ییبو کافی بود. جان آنجا بود. جان همیشه بود حتی سالهایی که ییبو فکر میکرد او دیگر نیست.

The SunLight/ نور خورشیدUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum