Part 4

64 24 3
                                    


لانژو پایتخت استان گانسو: سال 2022

دختر جوان با دیدن قیافه ی گلی جان، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. بعد از چند دقیقه در حالی که ته مانده های خنده اش را تپق زنان بیرون میریخت، گفت:"تو... اصلا کار تو شالیزار رو بلدی؟؟!"
جان با نگاهی ذوق زده، به دستان گل آلودش نگاه کرد. پاهای چکمه پوشش را یکی یکی بالا آورد و بر زمین کوبید:"واووو خیلی سنگین شده... فکر کنم چکمه نمی پوشیدم بهتر بود... آخه هر چی گل و آب رفته توش..."
دختر جوان دوباره خنده اش شدت گرفت:"خیلی باحالیییی... هیچی قشنگتر از زمانی نبود که با صورت افتادی تو زمین برنج..."
جان همراه با او شروع به خندیدن کرد:"آره... چکمه گیر کرد تو گل ها... اما به نظرم خودم... اون وقتی که چکمه تو زمین موند و خودم رفتم از همه بهتر بود..."
صدای خنده ی آنها تا چند حیاط آن طرف تر هم شنیده می شد.

خانم سانگ لنگان لنگان با کمری خمیده وارد حیاط شد:"به به... صدای خندتون کل روستا رو گرفته... "

پیرزن لنگان به سمت جان رفت:"پسرم چرا این شکلی شدی؟"
با نزدیک شدن به جان، دستش را بالا به سمت موهای او برد. جان سرش را خم کرد تا قد پیرزن به او برسد. خانم سانگ شوکه گفت:"معلومه چیکار کردی با خودت؟ رفتی تو گل شنا کردی؟"
یوری سرخوش و خندان پاسخ داد:"الکی گفته کار تو شالیزار رو بلد... همش خرابکاری کرد..."

جان سرش را از زیر دست پیرزن آزاد کرد و رو به دختر جوان گفت:"نه نه... واقعا بلدم... من چنگدوی سیچوآن به دنیا اومدم... اونجا مرکز شالیزار و برنجه..."

یوری و خانم سانگ متعجب لبه او خیره شدند. یوری از سکوی ایوان خانه پایین آمد و لبه اش نشست. دو دستش را بر روی زانوانش ستون کرد. چانه اش را بر کف دستانش گذاشت و شوکه پرسید:"مگه تو پکنی نیستی؟ به تیپ و لهجه ات میخوره بچه اونورا باشی؟!!"

پیرزن به نوه اش پیوست. کنار او نشست و چوب دستی اش نخراشیده اش را که شاخه ی درختی بود، به دیوار کناریش تکیه داد. هر دو مشتاق شنیدن توضیحات پسر جوان بودند. جان کنار سنگچین شیر آب روبروی آنها نشست و مشغول بازی با انگشتان گل آلودش شد:"نه... من فرزند خونده ی دکتر لی هستم... اونطوری که دکتر گفته من رو از زیر آوار زلزله ی وحشتناک چنگدو تو یه محله ی قدیمی بیرون کشیدن... هیچی یادم نمیاد... فقط گاهی یه سری خاطرات محو..."
دختر جوان با دهانی نیمه باز دست هایش را پایین انداخت. قبل از او پیرزن بغض آلود گفت:"متاسفم پسرم که ناراحتت کردیم... فکر نمیکردیم این یادآوری باعث..."
جان میان حرفش دوید:"نه نه اصلا ناراحت نشدم... اتفاقا انگار داره یه سری خاطراتم بر میگرده... یادمه تا دو سال اول حرف هم نمیزدم... اما الان منو ببینین... تازه یوری میگه لهجه پکنی هم دارم... مطمئنم به زودی همه چی یادم میاد"
خنده ی تلخ او دختر جوان را آزرده کرد:"احمق خنگگگ"
پیرزن هشدار داد:"یورییی؟؟؟!!"
جان به همراه دختر جوان شروع به خندیدن کردند. این بحث برای جان دیگر قدیمی شده بود.

هر که او را می دید و داستانش را می شنید برایش غصه میخورد. قبلا جان درد می کشید. بعدها از ابراز همدردی ها بیزار شد و زمانی به بی تفاوتی رسید. این بار بغض داشت. دلیلش را نمی دانست. اما به خوبی می دانست چیزی در او در حال تغییر است.

این روزها جان امیدوارتر بود به پیدا کردن خود گمشده اش در زیر آوار زلزله ی ویرانگر چهارده سال قبل.


پکن: سال 2022

دو روز بعد:


دو روز از ملاقات ییبو با کریس می گذشت. هر بار پیام یا تماسی داشت با عجله به سمت گوشی حمله می برد. هیچ تمرکزی بر روی کارهایش نداشت. برای همین روز قبل از مدیر برنامه هایش خواست تا چند روز برنامه هایش را خالی کند. اخبار هواشناسی همچنان خبر از احتمال سیل میداد و او بی دلیل دلش آشوب می شد.

مقابل تلویزیون ایستاده در حال جویدن ناخن هایش بود که صدای نوتیفی از گوشیش آمد با عجله به سمت اپن آشپزخانه رفت. پیام از طرف کریس بود. دستانش یخ زده بود و می لرزید. پیام را باز کرد:"سلام ییبو، آدرس خونه ی جان... لی جان... منو در جریان دیدارت بذار ولی نگو از طرف ما میری... "

ییبو بارها پیام را خواند. شب بود. او قطعا فردا صبح زود به دیدار لی جان می رفت.

The SunLight/ نور خورشیدWhere stories live. Discover now