دستی به پشت موهای بلند شده اش کشید و یقه ی توری لباسش رو که مدام به گردنش چنگ مینداخت رو مرتب کرد...
وارد محوطه ی باز عمارت شد و با پا گذاشتن داخل مهمونی چشمهاش طبقمعمول شروع کرد به گشتن دنبال یک چیز و یک نفر...
کیم تهیونگ، رئیس گنگ نامدار کیم...جلوتر رفت و همینطور که به چشم گردوندن داخل محوطه ادامه میداد، نگاهش اسیر نگاه تیز رئیسش شد...
پیداش کرده بود...
با کت شلوار سبز رنگش روی جایگاه پادشاه مانندش تکیه زده و درحالیکه پسرها و دخترهای نیمه برهنه خودشون رو به هر سمتش میمالیدند، به طرف جین خیره بود...چشمهای ناامیدش رو از رئیسش گرفت و سعی کرد با تغییر رد نگاهش به سمت بار حرکت کنه...
نوشیدنی سبکی سفارش داد و در حالیکه به پیشخوان تکیه داده بود، نگاهش رو به جیمینی داد که همراه یونگی با مرد کهنسالی که نمیشناخت صحبت میکرد...
حتما از گنگ جئون بود...
خب امشب مهمانی برای تصرف مرکز مورد بحث توسط شراکت گنگ کیم و جئون بود و افراد گروه های کیم و جئون، بعد از مدتها رقابت، به بهانه ی اینمهمونی بلاخره دورهم جمع شده بودند...
نوشیدنیش رو بارمن آشنا با صدا زدن اسمش به دستش داد... بعد از حس بوی سرد مشروب دستش، جام رو نزدیک لبهاش برد که این بار اسمش رو از سمت مقابل شنید:
÷جین...تهیونگ خواسته بری پیشش...
نگاهش به هیون افتاد که با گفتن این حرف بدونانداختن نگاهی بهش از کنارش رد شد...
حتی این پسر هم که زمانی جزو دوستهای صمیمیشحساب میشد، الان بدون اینکه دلیلش رو بدونه ازش فراری بود...
جین فقط این رو میدونست که هر پسری داخل اون گروه که یکشب رو داخل اتاق تهیونگ به سر برده، از جین متنفر بود...
نوشیدنی رو روی پیشخوان گذاشت و با تکون دادن سرش از پسرک بارمن خواست، شات رو براش نگه داره و به سمت رئیس گنگ حرکت کرد...
از دور چشمهای مشکی پسر رو خیره به خودش دید و با پایین انداختن سرش تصمیم گرفت به پسرموقرمزی که بین پاهای رئیسش خودش رو میکشید، توجهی نکنه...
کنارش ایستاد و با پایین بردن سرش، نزدیک گوش مردی که پر ابهت تر از هر زمانی به پشتی صندلی اش تکیه داده بود، پرسید:
_با من کاری داشتی؟؟
تهیونگ که نگاهش، حرکات پسر موقهوه ای رو دنبال میکرد با چرخش چشمهاش روی صورت پسر، جواب داد:
+خواستم از نزدیک ببینمت... دلم برات تنگ شده بود...
نگاهی به پسر موقرمزی که ناامید از پس زده شدنش توسط تهیونگ با چهره ای دمغ روی مبل خودش رو می انداخت کرد و پوزخند نامحسوسی زد:
ESTÁS LEYENDO
Red Flag
Fanfic_ بقیه هرچی میخوان میتونند صدام بزنند... سنگدل، بی رحم، هوسران... ولی حتی منم خط قرمزایی دارم و همون خط قرمز لعنتی، اجازه نمیده برای داشتنش تلاش کنم... میتونم دوست داشته باشمش... ولی نمیتونم داشته باشمش... یه تهجین استوری دیگه😉❤️