جونگکوک سوال دوم رو هم درست جواب داد در حالی که به خودش افتخار میکرد به دخترا پوزخندی زد که فقط خودش معنیشو میدونست. یکی از دخترا متوجه رفتار جونگکوک شد ولی چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد.

جونگکوک یکم بهشون نزدیک تر شد و یواشکی به مصاحبه گوش داد و شروع کرد به تصور کردن اینکه تهیونگ رو برای قرار ببره شهربازی یا شایدم ببرتش رودخانه هان تا باهم ستاره ها رو تماشا کنن.

"تهیونگ شی دوست دختر داری یا توی رابطه هستی؟"

قلب جونگ کوک ریخت، میدونست بالاخره این سوال رو قراره بپرسن ولی یجورایی براش آماده نبود.

"نه من دوست دختر ندارم."
تهیونگ جواب داد و دخترا از خوشحالی جیغ زدن. جونگکوک حس میکرد سر قرار رد شده و جوری بود که انگار همین الان شکست عشقی خورده. اون میدونست که تهیونگ قرار نیست بگه که گی هست ولی بازم امیدوار بود، که معلوم شد بیهوده بوده چون در هر صورت تهیونگ دروغ میگفت. امیدوار بود تهیونگ بگه توی رابطست ولی داشت کیو گول میزد؟ تهیونگ ممکن بود بخواد جدا بشن و قطعا میخواست با این مصاحبه خودش رو به بقیه معرفی کنه. جونگکوک حسابی داخل افکارش غرق شده بود که تهیونگ یه دفعه گفت...

"ولی توی رابطه هستم"

جونگکوک صدای دخترا رو نشنید ولی نمیدونست که حرف بعدی تهیونگ چی ممکنه باشه.

"من سه ساله که ازدواج کردم."

قلبش ایستاد. حتماً اشتباه شنیده بود، اصلا امکان نداشت که تهیونگ...

جونگ کوک سعی کرد نفس بکشه و چشماش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید، چشماش رو باز کرد و دخترا رو دید در حالی که داشتن با هم جر و بحث میکردن و کل اون اطراف رو گذاشته بودن رو سرشون. جونگکوک به خودش سیلی زد تا مطمئن شه خواب نیست.

"آخ، درد گرفت خیلی محکم زدم" گفت و آقای یانگ تقریبا چند قدم باهاش فاصله داشت.

وقتی دردم گرفت یعنی این واقعیه؟ یعنی خواب نمی‌بینم؟ چرا تهیونگ باید بگه که ازدواج کرده وقتی برنامه داره که از هم جدا بشیم؟ مگه اینکه...

با این فکر مثل یه احمق به تمام معنا لبخند زد. نمی‌خواست چیزی که داشت بهش فکر میکرد رو بلند بگه چون میدونست اینجوری امیدوار میشه و امیدواری می‌تونه آدم رو بکشه. اما از یه سمت دیگه هم نمی‌خواست منفی نگر باشه در عین حال هم نمیخواست خیلی مثبت فکر کنه. در حال حاضر فقط میخواست این پیروزی رو جشن بگیره که تهیونگ به مردم گفته بود ازدواج کرده. این باعث میشد حتی چیزی بیشتر از خوشحالی احساس کنه و مثل یه احمق به تمام معنا پوزخند زد.

____

"فرض کنیم این تصمیمی هست که در رابطه با ازدواجت گرفتی؟"

نامجون، پنج دقیقه بعد از پایان مصاحبه به تهیونگ زنگ زده بود چون باید یه چیزایی رو بهش میگفت.

"آره.. تو درست میگفتی. اینکه جونگکوک تغییر کنه عذابم میده ولی اینکه بخوایم بدون هم زندگی کنیم منو میکشه و نمیتونم تحمل کنم که این جونگکوک رو هم بکشه."

"بالاخره، این چیزی بود که سعی داشتم بهت بگم." نامجون گفت.

"متاسفم که انقدر طول کشید تا بفهمم."
تهیونگ گفت و پیش خودش خندید.

"اینکه چقدر طول کشید تا بفهمی مهم نیست، این مهمه که جونگکوک قراره بعد از اینکه فهمید تو اینو گفتی چه ری اکشنی نشون بده." نامجون سعی کرد اذیتش کنه.

"جونگکوک رادیو گوش نمیکنه ولی مشکلی نیست، من میخوام وقتی برگشت باهاش حرف بزنم." تهیونگ با صدای جدی اینو گفت.

نامجون متوجه شده بود که تهیونگ بالاخره تصمیمش رو گرفته و نمیخواد از جونگکوک جدا شه. جونگکوک مثل یه زخم بود، اما اون تنها زخمی بود که میتونست تهیونگ رو خوشحال کنه. اون تهیونگ رو با جونگکوک و بدون جونگکوک دیده بود پس میدونست که دلیل خوشحالی تهیونگ فقط و فقط جونگکوکه.

حالا قرار بود نامه ی طلاق تهیونگ رو کنسل کنه و پدر و مادر تهیونگ رو هم مطلع کنه. مطمئن بود که با این خبر لرز به بدن پدر و مادرش میوفته.

اما نامجون هنوزم حس بدی داشت انگار که قرار بود اتفاق بدی بیوفته اما امیدوار بود که همه چیز به خوبی پیش بره و دعا میکرد که حسش غلط از آب در بیاد.

هر چند احساسات هیچوقت اشتباه نمی‌کنن.

------------------

امشب یکم زودتر آپ شد پس لذت ببرید✨
دقیقا جمعه ی هفته ی دیگه این فیک به طور کلی تموم میشه و قراره ازتون خداحافظی کنم.
اما زمان برای من زود گذشت شما چطور؟

BROKEN Where stories live. Discover now