a man

1.5K 211 56
                                    

:«فقطـــــ...»

سرش رو بالا گرفت و به دختر که اسمش جنی بود نگاه کرد

:«بابا یکم بد اخلاقه»

تهیونگ لبخنده شیرینی زد

:«اوه مشکلی نداره خیلی از افراد مسن اخلاق تندی دارن باور کنین مشکلی نیست»

جنی نمادین لبخند زد ولی میدونست چه اتفاقی قراره بیوفته

:«بهش گفتم قراره بیایـ.... کلید رو از جیبش دراورد..... بیا مشکلی هم پیش اومد فقط به خودم بگو»

***

:«قربان»

گوشاش رو تیز کرد این صدای رانندش نبود البته شبیه بود ولی کمی بم تر

:«مریض شدی؟»

:«بله قربان»

اشتباه،راننده اگه مریض میشد سرکار نمیومد و سه روز مرخصی میگرفت

پس این مرد یه قصدی داره

دستور داد
:«راه بیفت»

ماشین رو به راه انداخت
ناراحتی اعصاب،درد مفاصل از نحوه رانندگیش مشخص بود
اول تا مجبور نبود ترمز نمیگرفت و دوم بعد از دنده عوض کردن هومی از خستگی میکشید

باورش نمیشد بخاطر کشتن یه مرد کور انقدر پول بهش بدن پس ماشین رو به کوچه خلوتی برد و قبل از اینکه پیاده بشه

سرهنگ از ماشین پیاده شد و دوری زد، در راننده رو باز و از ماشین کشیدتش بیرون

:«رانندم کجاست»

زیر دست مرد نفس های لرزون میکشید

:«کشتنش»

محکم سرش رو به کاپوت کوبوند
صورت راننده قلابی پر از خون شده بود

:«ببخشید»

سرهنگ چیزی نگفت و به مرد رو به هلش داد که باعث شد به دیوار برخورد کنه

:«پاشو،یه مرد فقط در مقابل خداش زانو میزنه»

***

:«رسـ... رسیدـ. ــیم»

با لرز به مردی صندلی پشت نشسته بود گفت

:«ازت ممنونم بابت زخماتم متاسفم»

در رو باز کرد و خواست بره که چیزی یادش اومد

colonel Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon