+اگه تو‌ بخوایش میتونیم بگیریمش...

نگاهی به تیله های مشکی کنارش انداخت و لب زد:

_چون منطقه شم خوبه، میتونیم خرج حمل و نقل رو هم کم کنیم...

چشمهای مشتاق روی خودش رو بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه و با پایین انداختن سرش ادامه داد:

_پیشرفت خوبی میشه برامون...

رئیس گنگ، بلاخره سیگار رو توی لیوان آب کنارش خاموش کرد و با لبخندی گفت:

+پس برو به افراد بگو آماده حمله بشن...یوهانم بفرست اتاقم.

قلب جین لحظه ای تپش رو احساس نکرد و کلافه از عادت نکردنش به این وضعیت، سری تکون داد و با گازی که از لب پایینش می گرفت، خودش رو از حصار دستهای بزرگ پسرکنارش آزاد کرد...

درد لبش همیشه باعث کم شدن دردی که داخل قفسه ی سینه اش میپیچید میشد و این آسیب از زمانی که پا در باند بزرگ کیم گذاشت، برای جین تبدیل به عادتی ناخواسته شده بود...

نزدیک در رسید و دستش رو برای پایین فشردن دستگیره در جلو برد که صدا زده شدن اسمش توسط پسر مو مشکی داخل اتاق، دوباره باعث پیچیدن سوزش معده و چرخیدن سرش شد:

+جین... بار آخرت باشه میبینم اون لبای لعنتیتو گاز میگیری.

سری تکون داد و از اتاق خارج شد...به محض خروجش از اتاق با عصبانیت شروع کرد به گزیدن لبهاش... مثه همیشه ناخودآگاه نبود و با قصد و به شکل محکمی گاز میگرفت...

مخالفت با رئیس گنگ کیم کار هرکسی نبود و جین حالا که خارج از دیدرسش بود، دلش لجبازی با اون پسر لعنتی لمیده روی مبل رو میخواست و قبل برداشتن قدمی زیر لب زمزمه کرد:

_ازت متنفرم کیم تهیونگ...

ازش متنفر نبود...
با دیدنش، با توجهاتش و حتی با نگاه هایی که به سمتش مینداخت، دلش میلرزید... این پسر با چشمهای قهوه ای پاپی شکلش، عاشق رئیس گنگ شده بود...

سرش رو تکونی داد و با فشردن شقیقه هاش شروع به حرکت داخل راهروی باریک سفید و سیاه رنگ کرد...

از جلوی دری رد شد و با نگاه انداختن داخلش، این بار ناخودآگاه و باز با حس سنگینی دلش لبش رو گزید...

تصویر جیمینی که سرش رو روی پای پسر مویخی گذاشته بود و همونطور‌ که به حرفهاش گوش میداد، با دستهای استخونیش بازی میکرد، برای جین بیش از اندازه سنگین بود...

مقصر اون نبود که دلش برای پسر مومشکی و جذاب گنگ لرزیده بود...
مقصر خود اون پسر بود که وقت و بی وقت طوری رفتار میکرد تا باورش بشه شاید اون هم بهش علاقه ای داشته باشه...

جلوی در سالن بزرگ ایستاد و با نگاه به یوهانی که جلوی آینه ای با موهای قرمزش ور میرفت، داخل رفت... نفسش رو حبس کرد و بلند صداش کرد:

_یوهان...

پسر چینی زیبا به سمتش برگشت و با دیدنش، بی توجه به ادامه ی کارش مشغول شد...
چرا اون پسر اینقدر از جین تنفر داشت؟؟؟درستش این نبود که جین از یوهان برای داشتم تهیونگ متنفر باشه؟؟؟

خب البته تنها این پسر قرمز نبود... یوهان فقط یکی از پسر و دخترهایی بود که هرشب زیر تهیونگ ناله میکردند... هیون، رن، گیو و بقیه ی پسرهای باتم داخل گروه برای بودن هرشب زیر رئیس گنگ باهم رقابت میکردند و بزرگترین برنده ی اکثر این بازی ها همین پسر موقرمز جلوی آینه بود...

بدون توجه به قضاوت های همیشگی افراد داخل سالن با صدای بلندی که بغضش رو پنهان میکرد، گفت:

_تهیونگ خواسته بری اتاقش.

و با دیدن پوزخند معنادار پسر، به سمت بیرون و اتاقش حرکت کرد....

...................................................................
خب خب خب من برگشتم با یه داستان دنباله دار دیگه😄😄 کوتاه بود ولی پایلوته دیگه😄 بقیه شو صعی میکنم طولانی تر بذارم❤️ امیدوارم دوستش داشته باشید و بهم امید بدید که سه تا داستان کوکجینی دیگه دارم و از هرکدوم یه پارتشو نوشتم ولی نمیدونستم کدومشو بذارم😄😄
حالا اگه این پارت صدتا لایک و چهارصدتا کامنت گرفت با پارت بعدش برمیگردم😎😎

نه شوخی کردم دوشنبه پارت بعدش رو‌ میذارم... اصلا همین لایکاتونم بردارید و کامنتاتونم پاک کنید... من که برای این چیزا داستان نمیذارم😒😒😒

اینم شوخی بود وگرنه خیلی حال میده میام نظراتتونو میخونم❤️❤️

راستی عیدتونم مبارک😍😍
امیدوارم امسال اینقدر برای من خوب باشه که پشت هم براتون هی داستان پشت داستان آپ کنم😂😂 این دعا برای شمام بود دیگه نه؟؟؟ تو رو خدا بگید آره بود که خجالت نکشم😅😅😅

لاو یو😘😘

Red FlagWhere stories live. Discover now