✏ pt . 33

344 40 26
                                    

برای آخرین بار قیافه خودشو مقابل آینه بررسی کرد .وقتی به درجه‌ی بالایی از اطمینان رسید از ساختمان قدیمی خارج شد تا به مقصد مورد نظرش برسه . تمام طول راهی رو که با اتوبوس طی میکرد صاف نشسه و به جملاتی که قرار بود در مقابل اون پسر جذاب صرف بشه فکر میکرد . اعتماد به نفس کافی داشت و تقریبا از خودش و کاری که میخواست انجام بده مطمئن بود . تنها ترسی که داشت عدم آگاهی کامل از گرایش فرد مورد نظرش بود چرا که با تمام پرس و جو های مختلفی که با بهانه های متفاوت و گوناگون از آشناهای ممکن و همکار هاش انجام داده بود به نتیجه ای نرسیده بود و تقریبا تمام مسیر های جاسوسی موردنظرش به بمب‌بست خورده بود . بعد از آخرین دیدارشون که فقط راجع به جیمین و پرونده پدر و مادرش صحبت کرده بودن ، جین چندبار دیگه هم افسر جوان رو دیده بود . حتی یه بار به بهونه ی صحبت دوباره راجع به روند پرونده به شام ساده ای دعوت کرده بود که البته ذره ای راجع به پرونده مذکور صحبت نشده بود و تمام اون چند ساعت رو مشغول حرف زدن راجع به کارهای روزمره ی هم و سختی های کار نامجون به عنوان افسر پلیس شده بودن و البته که تماس تلفنی مشکوکی که وسط صحبت هاشون نامجون رو چند دقیقه ای از رستوران بیرون کشونده بود ، از چشم جین دور نمونده بود اما پسر کوچکتر بدون هیچ خجالتی و البته با لحن شوخی از نامجون پرسیده بود که آی شخصی که باهاش تماس گرفته بود دوست دخترش بود یا نه که نامجون ماهرانه با جواب " نه یه شخص خیلی عزیزتر  بود " دهنشو بسته بود و جین تمام مدت به این فکر کرده بود که کی میتونست مهم تر از دوست دخترش باشه و حالا با تمام سوالات و شک و شبهه هایی که توی ذهنش شکل گرفته بود بالاخره طی یک تصمیم انتهاری که البته مشوقش کسی جز برادر کوچکترش جیمین و اعتماد به نفس کاذب خودش نبود ، جلوی کافه‌ی مورد نظرش ایستاده بود . جین این رو حق خودش میدونست که درمورد یک سری چیز ها بدونه تا تکلیفش با خودش و این کراش چند ماهش مشخص بشه چرا که دیگه نمیخواست با یک علامت سوال بزرگ به افسر پلیس موردنظرش فکر کنه .
با فکر به اینکه زودتر از ساعت تعیین شده اومده ، با اکراه در رو باز کرد و وارد کافه شد . کلافه بود اما قیافش کاملا خونسردی و جذابیت رو داد میزد . نگاهی به اطراف چرخوند تا جای مناسب و آرومی رو برای نشستن انتخاب کنه که با دیدن نامجون در آخریدن میز چسبیده به پنجره سرتاسر شیشه ای ،چشم هاش گرد شد . انتظار نداشت که پسر بزرگتر رو زودتر از خودش اونجا ببینه چرا که میدونست چقدر سرش شلوغ بود و جین حتی دلیل ملاقاتشون رو هم نگفته بود . فقط ازش خواسته بود تا همدیگه رو ببینن و حالا  اون پسر جذاب با عینک های مربعی شکلش که به خیابان کنار کافه نگاه میکرد ، منتظرش بود . لبخند نرم و کوچکی روی لب های جین نشست .باید اعتراف میکرد که افسر جوان با این کارش یه امتیاز دیگه در راه فتح قلبش کسب کرده بود . با همین حرکت کوچک و شاید ناخواسته ی نامجون ، ته دلش نرم و گرم شده بود و جین واقعا داشت به این مسئله که این فقط یه کراش سادست یا یه چیز بیشتر فکر میکرد . با قدم های بلندی به طرف میز انتهای کافه رفت .
_ سلام ، امیدوارم زیاد منتظرت نذاشته باشم .
با همون انرژی همیشگی گفت و بلافاصله مقابل افسرجوان نشست.

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now