سگ های وفادار

1.3K 142 25
                                    

:«درس امروزتون دوستیه»

پوزخندی بخاطر مسخره بودنش زد

:«جئون جونگکوک بیا جلو»

با شنیدن اسمش جلو اومد و کنار مدیر ایستاد دستاش رو پشت کمرش گره زده بود و باعث شده بود صاف بایسته

:«کیم نامجون»

نامجون جلو اومد رو به رو مدیر ایستاد

چاقو تقریبا بزرگی رو دست نامجون داد

چاقو رو تو دستش گرفت و ماهرانه چرخوند تقریبا صد و هفتاد گرم وزنش بود ولی تیز نبود و به شدت کند بود

این چاقوها معمولا برای شکنجه استفاده میشده ولی بخاطر درد بیش از حد باعث میشه متهم به کاری نباید اعتراف کنه بخاطر همین دیگه ازش استفاده نشد

:«ازت میخوام جونگکوک رو بکشی»

هیچکس ریکشنی نشون نداد حتی پلکم نزد
جونگکوک فقط چشماش رو روی هم فشار داد

هیچ چیزی از رییس بعید نبود و این رو به خوبی میدونست

نامجون بدون تردید اطاعت کرد

:«بله مدیر»

به سمت جونگکوک رفت

:«متاسفم پسر»

چاقو رو خواست وارد قلب دوستش بکنه که سر چاقو به داخل فرو رفت

تمام اعضا انگشت به دهان مونده بودن

:«چاقو فیکه قربان»

مدیر با افتخار پوزخندی زد

:«آفرین سگ خوب»

دستش رو دراز کرد و چاقو رو گرفت

:«این چاقو فیکه ولی نه طوری که با کمی فشار به داخل بره تنها در شرایطی مشخص میشه که فرد با تمام قدرت قصد کشتنت رو داشته باشه»

همون لحظه چاقو رو محکم به طوری که قلب نامجون رو هدف گرفته باشه وارد بدنش کرد

درد بدی کل وجودش رو گرفت ولی سانتی متری تکون نخورد و فقط بی حس به روبه خیره شده بود

با افتخار ادامه داد

:«یه سگ خوب میدونه باید به صاحبش گوش کنه یادتون نره دولت صاحب شماست و شماها سگ دولت.
مرخصید»

از اتاق بیرون رفت  و جونگکوک و نامجون افتادن زمین و شروع به سرفه کردن، کردند

جونگکوک:«سینه ام داره میسوزه»

تهیونگ جلوش زانو زدو محکم بغلش کرد

:«نگران نباش حالت خوب میشه»

ـــــــــــــــــــ

:«جونگکوک»

دوباره صداش کرد
:«جونگکوک بلند شو داری خواب بد میبینی»

مرد رو دوباره تکون داد

جونگکوک ناگهانی چشماش رو باز کرد و نیم خیز شد شروع به نفس نفس زدن کرد

:«دوباره خواب یتیم خونه رو دیدی؟»

تهیونگ کمر مرد نوازش کرد

ولی جونگکوک فقط به گوشه ای خیره شده بود

:«حقمون این نبود»

معلومه که نبود کدوم بچه ای حقش این بود که پونزده ساعت مبارزه کنه و مرگ دوستاش رو به چشم ببینه

تهیونگ چیزی نگفت اون یتیم خونه لعنتی نابودشون کرده بود

:«هه ری رو یادته؟»

مگه میشد یادش نباشه
اون دختر یکی از بهترین های کلاس بود زیبا،قد بلند،عضلانی به معنای واقعی کامل بود
ولی وقتی خبر حامله شدنش به گوش مدیر رسید فقط یک کلمه گفت

:«مرگ»

لعنت به اون روز

هه ری به درخت وسط حیاط با طناب محکم بسته شده بود تمام افراد به خط شده بودن
جونگکوک در سکوت برای دختر اشک میریخت و برای اون جنین دلسوزی میکرد

متاسفم بچه

نگاهی به دوستاش کرد دست کمی از خودش نداشتن هه ری یکی از بهترین دوستاشون بود

ولی مدیر بی رحم بود

کنار هه ری ایستاد

:«یه رییس مافیا باید همیشه تنها باشه. بچه،همسر همه اینا نقطه ضعفه ما به هه ری پیشنهاد دادیم که بچه رو سقط کنه و رحمش رو دربیاره ولیـ.. پوزخندی زدـ...... اون انتخاب مرد که به عنوان یه احمق از دنیا بره»

:«سونگ هه بیا جلو»

پسری از دسته عادی بیرون اومد و چشمای خیس جلو رفت

مدیر کلت رو بدستش داد

:«باورم نمیشه هه ری با یه معمولی خوابیده باشه. ـ......  بکشش»

تک تک کلمات اون مرد کثیف مانند خنجری در قلب جونگکوک فرو میرفت

:«من نمیتونم»

مدیر:«اگه نکنی خودتم میمیری»

اشکاش روی اسحله میریخت ولی چاره ای ندید با پاهای ارزون جلو رفت و مقابل عشقش ایستاد

احساسات هه ری قابل خوندن نبود
ناراحت؟خوشحال؟عصبانی؟هیچی معلوم نبود

با دو دستش کلت رو بالا گرفت

:«متاسفم عزیزم شاید تو دنیایی دیگه»

ماشه رو کشید و کمی عقب رفت

در کمتر یک ثانیه خون از سینه دختر بیرون پاچید و از روی درخت سر خورد
جونگکوک برای بار هزارم برای دوستش اشک ریخت ولی

:«نه سونگ هه نه»

سونگ هه اسلحه رو کنار سرش گذاشت و خندید
جونگکوک از صف بیرون اومد تا مانعش بشه که صدای گلوله اون رو خشک کرد

جنازه سونگ هه و هه رین روی زمین افتاده بود

نفسش بالا نمیومد و برای اکسیژن تقلا میکرد که تهیونگ از صف خارج شد و جونگکوک رو به گوشه ای برد و سعی کرد آرومش کنه

:«اروم باش کوکی»

دوباره صدای مدیر رو شنید

:«سگی خوبه که عقیم شده باشه»

***

:«جونگکوک من حاملم»

هفت مافیا در یک خونه Место, где живут истории. Откройте их для себя