P.T.15(Finally I see the smile that I love it)

3.4K 314 33
                                        

5 HOURS LATER

روی ویلچر نشستم و جونگ‌کوک شروع به حرکت دادن من کرد.
شروع به گشتن توی پاساژ کردیم.
بعد از حدودا یک ربع از یک مغازه دو سه دست هودی برداشتم و گفتم:

"ممنون...کافیه به نظرم."

اما جونگ‌کوک منو رها کردو به سمت رگال لباس های خونگی رفت.
دو ست پنبه ای،یه ست خواب و چند ست تاپ شورتک راحتی برداشت و به سمت رگال دیگه ای رفت و از توی اون ها چهار دست لباس های مختلف بیرونی برداشتو به سمت پیشخوان رفت و لباس هارو روی اون گذاشت و به سمت من و بادیگاردش اومد.
به بادیگارد مورد اعتمادش کارتی داد و حین اون گفت:

"حساب کن و بیا دنبالمون."

مرد سر تکون داد و بعد گرفتن کارت به سمت پیشخوان رفت.
جونگ‌کوک به سمتم اومد و دوباره ویلچر رو به حرکت دراورد و از مغازه خارج کرد و کمی هل داد تا جلو بریم.
وقتی به مغازه ی نقره فروشی رسیدیم منو ول کردو به تنهایی داخل رفت.
سعی کردم داخل مغازه رو ببینم ولی با در شیشه ای اما مات تقریبا غیر ممکنه.
بعد از چند دقیقه با جعبه‌ی کوچکی بیرون اومد و روی پاهام انداختش.

"اگر خوشت نیومد میایم عوض میکنیم...فعلا اینو پیشکش در نظر داشته باش."

سریع جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند نقره ای که همیشه عاشقش بودم اما گیر نیاوردم هینی کشیدم و سرمو برگردوندمو به جونگ‌کوک نگاه کردم.

"باورم نمیشه کوک...این...چجوری پیداش کردی؟."

ظریف تر از بقیه دستبند های مردانه بود و من عاشق اینم.
نگاهی بهم کردو لبخند کوچیکی زدو گفت:

"فکر کن یکم بخوام منت بکشم...میخوام ببینم چه مزه ایه."

ناخواسته ذوق زده خندیدمو سرمو برگردوندم و شروع به بستن دستبند دور دستم کردم.
با دیدنش توی دست خودم خیلی بیشتر از قبل ازش خوشم اومد.
لبخند بزرگم از رو لبام هیچ جوره جمع نمیشد که با شنیدن جمله‌ی جونگ‌کوک بیشترم شد.

"خیلی وقت بود لبخندی که عاشقشم رو ندیده بودم...عجیبه که هنوز دوستش دارم...از این به بعد باید تاکید میکنم باید بیشتر برام بخندی."

لبخند دندون نمام تشدید شد و سرمو پایین انداختم.
وارد مغازه ی دیگه ای شدیم و سرمو بالا اوردمو دیدم لباس فروشیه.
سریع به جونگ‌کوک گفتم:

"کافیه اونایی که خرید...."

اومد در گوشمو گفت:

"من که میدونم چقدر از لباس خریدن لذت میبری...هرچی دوست داری انتخاب کن حتی شده صد دست لباس باشه."

لبخند دندون نمام دوباره شکل گرفت و نظر جونگ‌کوک رو به لبام جلب کرد.

"حیف به اون روانی قول دادم بی اجازه کاری نکنم."

سرمو پایین انداختم و تو دلم گفتم:

"چرا زودتر نرفتی که کارمون به اینجا نکشه."

با این حال من یک بارم تو این ماه بدن لختشو ندیدم چون همش میخواست منو عذاب بده.
متوجه نشدم کی جونگ‌کوک چهار دست لباس خونگی برداشته.
اومدم از روی ویلچر پاشم که سریع اومد سمتمو منو به پایین هل داد.

"بشین احمقققق...خیلی خری."

کامل نشستمو گفتم:

"تو این یک ماه همش من پیاده بودم...چه فرقی داره؟"

جونگ‌کوک اخمی کردو گفت:

"اصلا به درک."

و ازم فاصله گرفت و سمت پیشخوان رفت و لباس هارو روش گذاشت.
چرخ های ویلچر رو حرکت دادم و خودمو به جونگ‌کوک رسوندم.
دستش رو گرفتمو گفت:

"متاسفم!"

نه دستمو محکم گرفت و نه اروم یه چیزی بین گرفتن دستم و نگرفتنش.

"برای این ازت فاصله گرفتم که خودمو کنترل کنم."

سرمو تکون دادمو گفتم:

"مرسی...بیا همون طور پیش بریم که اعصاب تو راحت تره."

لبخند خیلی کوچیکی گوشه ی لبش نشوند و گفت:

"مهم نیست..خودتو اذیت نکن."

باشه ای زیرلب گفتم و باهم به سمت رگالی رفتیم که ازش بتونیم چند تا پیرهن پسرونه برداریم برای بیرون از خونه.

He is change.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora