P.T.21(If you don't want It,go the fu/cking out!)

3.1K 271 16
                                        

به کل یادم رفته بود مادرش توسط ی تجاوز افسرده و بعد خودکشی کرده بود.
نفس لرزانی کشیدم و بهش نگاه کردم.
نفس نفس میزد.
مظلوم شده.
دیگه جئون نیست....اون کوکیه.
کلافه دستشو تو موهاش برد بعد از یکم کشیدنش گفت:

"ببین بچه.....من دارم از هر در کوفتی وارد میشم تا بهت برگردم....این تویی که نمیخوای میفهمی؟"

با اخم داد زدم:

"آره من نمیخوام!"

متعجب بهم نگاه کردو کمی بعد چشماش....دوباره سرد شدن!؟
با ترس اهرم ویلچر رو عقب کشیدم تا دور شم ازش.
نیشخند صدا داری زدو گفت:

"اگه نمیخوای میتونی که گمشی از خونه بیرون."

با چشمای گرد بهش نگاه کردم.
خونه‌م که قطعا الان مصادره شده.
جایی رو ندارم و کسی رو هم ندارم.
نفسشو بیرون دادو بلند شد و با قدم های سریع سمت پله ها و ازشون بالا رفت.
نگاهی به میز نهارخوری انداختم.
عصبی بخاطر گرسنگی و سوزش معدم بی توجه به جونگ‌کوک برای خودم ساندویچ نوتلا درست کردم و بعد شروع به خوردنش کردم.
دقایقی گذشت که جونگ‌کوک با لباس های عوض شده به سمتم اومد و ولیچرم رو حرکت داد و رفت سمت در خروج از خونه.
کتونی هامو پوشوند و بعد کفشاشو پوشید.
سریع پرسیدم:

"کجا منو میبری اونم با این لباسا."

آروم گفت:

"تیپت خوبه ته...نگران نباش!"

ویلچرمو به بیرون از دری که چند ثانیه پیش بازش کرد هدایت کرد و بعد از بستن در به سمت آسانسور رفتیم.
داخل شدیم و بعد چند لحظه متوجه شدم فقط یک طبقه پایین رفتیم و ترس ب وجودم وارد شد.

He is change.Where stories live. Discover now