دقیقا از وقتی که ههرا اومده بود پادشاه اخلاقش تغییر کرده بود..
از همون موقع دیگه به تهیونگ محل نمیذاشت..
یا حتی همین امروز صبح..
خودش و ههرا تنهایی نشسته بودن توی آلاچیق و داشتن با خنده صبحانهشون رو میخوردن..حتی نمیدونست این حس بدی که داره از کجا منشات میگیره.
شاید چون میدونست اگه ههرا ملکه بشه قراره توی همون ثانیهی اول از قصر بیرون پرتابش کنه؟
هر چند که واقعا دلش میخواست به خونهش برگرده اما این به این معنی بود که دیگه هیچوقت پادشاه جئون رو از نزدیک نبینه..اصلا چه اتفاقی برای کشورشون میوفتاد اگه ههرا ملکه میشد؟
مطمئنن اونقدری خودخواه و مغرور بود که کشور رو تا مرز نابودی بکشونه..این اتفاق نباید میوفتاد!
ازدواج جونگکوک و ههرا نباید اتفاق میوفتاد!میتونست بغض بی دلیلی که توی گلوش بود رو حس کنه.
دلش میخواست بره و موهای اون دو تا دختر رو از ریشه بکنه که انقدر بلند داشتن حرف میزدن..
دلش میخواست خودش رو خفه کنه که همیشه انقدر فضوله..
کاش هیچوقت فال گوش نمی ایستاد..هر چند که خودش هم میدونست همهی اینا بهونهست برای پوشوندن این حقیقت که اون دو نفر به هر حال با هم ازدواج میکردن.
چه با دونستن اون چه بدون دونستنش.••••••••••
صبح که از خواب بیدار شد اصلا دلش نمیخواست از جاش بلند شه.
میدونست که این جزو آخرین باراییه که توی این اتاق از خواب بیدار میشه و همین باعث میشد حس بدی به گلوش چنگ بندازه.توی مدت زمان خیلی کوتاهی به قصر و آدمای توش عادت کرده بود..
میدونست قراره حسابی دلتنگ بشه.لباساش رو عوض کرد و با حالت غمزدهای از اتاقش خارج شد تا بره توی قصر دوری بزنه و در صورت نیاز سر کسی کرم بریزه.
روی تخته سنگی ایستاد و دور و بر رو نگاه کرد تا اینکه سوژهش رو پیدا کرد.
چه کسی بهتر از یه دختر خودشیفته که زیر سایه درخت ایستاده و همونطور که ندیمههاش دارن لیوان آب میوهش رو براش نگه میدارن و جلوش خم و راست میشن به گلها نگاه میکنه؟آروم آروم نزدیک دختر شد و خیلی یهویی پاش رو روی دامن لباس بلندش گذاشت که باعث شد توجه دختر بهش جلب بشه.
دختر اول با قیافهی اذیتشدهای به سمتش چرخید ولی وقتی شناختش ابروش رو با غرور بالا انداخت و نگاه تحقیر آمیزی بهش انداخت.
"اوه بازم تویی پسرهی گستاخ بیادب؟"تهیونگ هم در مقابل ابرویی بالا انداخت و نوچ نوچی کرد.
"نوچ نوچ نوچ! شنیدم تو فقط ۱۹ سالته دختر کوچولوی بیتربیت! مامان بابات بهت یاد ندادن که به بزرگترت احترام بزاری؟"دختر سعی کرد از این قضیه که پسر روبروش از خودش بزرگتره تعجب نکنه و همهی تمرکزش رو بزاره روی سرخ نشدن از سر عصبانیت.
هر چند که زیاد توش موفق نبود."اوخی! ببین چقدر قرمز شدی از حرص! حرص نخور کوچولو! بزرگ میشی یادت میـ-..."
جملهش با شنیدن صدای حرصی دختر که کلمهی "خفه شو" رو داد میزد و صدای شخص سومی که اسمش رو صدا میزد قطع شد.
با شنیدن اسمش سرش رو به دو طرف چرخوند و بیتوجه به دختری که رنگ لبو شده بود خندهی بلندی سر داد و بعد از گفتن "بیشعور"ی که با لحن گستاخی گفته و با خنده مخلوط شده بود اونجا رو ترک کرد و دنبال منبع صدا گشت.
که با کسی روبرو شد که هیچوقت حتی حدسشم نمیزد اونجا ببینش..
اون تهیون بود که جلوی دروازه قصر ایستاده بود و داشت زور میزد تا وارد قصر شه؟
چشماش اندازه پرتقال گرد شدن و با عجله به سمت اون نگهبان بدبخت دوید که داشت از جونش مایه میذاشت تا اون شخص غریبه وارد قصر نشه.
وقتی قیافهی نگهبان رو دید یادش افتاد که اون رو قبلا دیده..
اون همون شخصی بود که یه بار حین نوک زدن به غذاهای آشپزخونه مچش رو گرفته بود و کلی اذیتش کرده بود که میره و به پادشاه جئون لوش میده..
هر چند که آخرش وقتی التماسای اون بنده خدا رو دید دلش به حالش سوخت و حتی یه ذره از غذای مخصوص خود پادشاه هم یواشکی بهش داد.اسمش چی بود؟..
بوم؟
بومیو؟
بومگو؟
آهان! بومگیو! خودشه! اسمش بومگیو بود!"هی بومگیو!"
بومگیو با شنیدن صدای اون پسر دردسرساز چشماش گرد شدن و تعادلش رو از دست داد که باعث شد تهیون بتونه وارد قصر شه و خیلی جذاب دستاش رو دور کمرش حلقه کنه تا زمین نخوره.
تهیونگ با صورت پوکر به قیافهی مثلا جذابی که تهیون به خودش گرفته بود نگاه کرد و قبل از اینکه دست پسر به سمت باسن اون نگهبان بدبخت بره سریع از دستش نجاتش داد و ازش دورش کرد.
با اخم بهش خیره شد و با لحن مشکوکی بهش گفت:
"تو اینجا چیکار میکنی؟"تهیون هم دستاش رو پشت سرش حلقه کرد و با نیشخند جوابشو داد:
"اومدم پسر عموم رو ببینم! مشکلش چیه؟"
سرش رو به سمت بومگیو چرخوند و ادامه داد:
"بخاطر پسر عموم اومدم و بخاطر یه نفر دیگه قراره موندگار شم"
و آخرش چشمکی زد که باعث شد بومگیو با استرس آب دهانش رو قورت بده.به پسرعموی تهیونگ میخورد حتی از خودشم کله شقتر باشه و این خوب نبود..
•••••••••••••
بیا اونوقت وقتی میگم اینا خانوادگی از ریشه گین، میگین نه *چشم غره
با اینکه عاشق شخصیت کل شق تهیون و تهیونگم اما بعضی مواقع انقدر حرصم میدن که دمپاییم رو آروم آروم بالا میبرم و آماده میشم برای پرتاب به سمتشون *لبخند مظلوم نماپارت ۱۸ شنبهی هفتهی آینده آپ میشه~
بوس بای✨^-^
YOU ARE READING
Buchaechum || Kookv
Historisk fiktion🌸✨بوچاچوم: رقص سال نو✨🌸 Mᴀɪɴ Cᴏᴜᴘʟᴇ: 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃 Sᴜʙ Cᴏᴜᴘʟᴇ: 𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻 Gᴇɴʀᴇs: 𝗵𝗶𝘀𝘁𝗼𝗿𝗶𝗰𝗮𝗹, 𝗿𝗼𝗺𝗮𝗻𝗰𝗲, 𝘀𝗺𝘂𝘁, 𝗰𝗼𝗺𝗲𝗱𝘆,𝗵𝗮𝗽𝗽𝘆𝗲𝗻𝗱 +تو برای فرار از گارد سلطنتی خودتو انداختی توی بغل پادشاه! فکر نمیکنی این ریسکش یکم با...
⛩️Part 17⛩️
Start from the beginning