⛩Part 5⛩

1.1K 213 30
                                    


با حس سرش که تیر کشید بالاخره سعی کرد تکونی به خودش بده و ‌چشماش رو باز کنه.
همونطور که درازکش بود ساق دستش رو از روی چشماش برداشت و کنار بدنش گذاشت.

بعد از لحظاتی بلخره راضی شد که چشماش رو باز کنه و از خواب شیرینش دل بکنه.
چشماش رو آروم باز کرد و اولش همه جا رو تار میدید.

چشماش رو چند بار باز و بسته کرد و بخاطر نور زیادی که توی فضای اتاق بود اخمی کرد.
وقتی دیدش بهتر شد با همون اخم روی صورتش و چشمای پف کرده و موهای به هم ریخته‌ش به اطرافش نگاه کرد.

پنجره باز بود و نسیم خنکی وارد اتاق میشد که این به شدت دلپذیر بود اما در عین حال نور خورشید هم وارد اتاق میشد و این باعث شد که تهیونگ چشماش رو ریز کنه و همونطور که زیرلب غر میکرد دوباره خودش رو زیر پتو مچاله کنه و به ادامه‌ی خوابش برسه.

چند ثانیه با لبخند چشمهاش رو بست و از حس خوب طرف یخ بالش حسابی لذت برد.
داشت خوابش میبرد که یهو با آنالیز کردن اطرافش توی ذهنش، سیخ سر جاش نشست و چشماش اندازه‌ی توپ تنیس شدن.

اونجا کجا بود دیگه؟ چرا انقدر بزرگ و صد البته مرتب بود؟ چرا همه‌ی وسایل اونجا گرون قیمت بودن و سرتاسر اتاق پر بود از مجسمه هایی به ارزش میلیون‌ها وون؟!

کمی فکر کرد تا یادش بیاد در حق خدا چه لطفی کرده که مامانش بلخره راضی شده کمی پول خرج کنه و بهش یه اتاق بزرگتر و کلی وسیله بده...
ولی وایسا!
اصلا مگه مادرش این همه پول داشت؟

با یادآوری دیشب شوکه سر جاش ایستاد و با نگرانی طول اتاق رو طی کرد.

دیشب اون مردِ عجیب بعد از اینکه از سلول خارجش کرد و به هزار تا بهونه‌ی مختلف فرمانده‌ها و نگهبان‌ها رو راضی کرد که از‌ زندان آزادش کنن، بهش گفته بود که در ازای اینکارش یه شرطی براش میزاره و خب تهیونگ در شرایطی نبود که بخواد یا بتونه باهاش مخالفت کنه...

پس فقط باهاش موافقت کرده بود و مرد هم با لبخند زیبایی به خدمتکار‌ها گفته بود که براش یه اتاق آماده کنن و بهش لباس خواب بدن.

تهیونگ هنوز نمیدونست شرط مرد چی میتونست باشه و همین باعث میشد بخواد از استرس کل پوست کنار ناخن هاش رو بکنه.

'نکنه ازم بخواد برده‌ش بشم؟'
'ولی من تا حالا نشنیدم که پادشاه جئون هیچوقت برده‌ای استخدام کنه!'
'اصلا من که پسرم...'
با فکر آخر صورتش پوکر شد و زیر لب زمزمه کرد:

"پوففف انقدر تمرین کردی توی قصر نقش دخترا رو بازی کنی که حتی خودتم از جنسیت واقعیت مط..."
"چیزی احتیاج ندارین قربان"

صداش با شنیدن صدای یک زن غریبه قطع شد و باعث شد با سرعت سرش رو به سمت صدا بچرخونه...
و وایسا!
این زن همین الان چی صداش کرده بود؟
قربان؟ هه! اون هیچی نبود جز یه رعیت خلافکار که تازه حکم اعدامش لغو شده!

Buchaechum || KookvWhere stories live. Discover now