part 26:what the hell / edited

429 55 22
                                    

توی تایم دوازده ساعت پرواز، بین اون دو تا دیگه هیچ کلمه ای رد و بدل نشد و تهیونگ تنها کاری که کرد این بود که چشم بندش رو روی چشماش گذاشت و هدفون رو روی گوش هاش قرار داد.
*هر دو داخل سکوت نشستند و این  سکوت 12 ساعت طولانی ادامه داشت.
هر دوی اون ها هم چیز زیادی برای صحبت کردن نداشتند. سکوت حتی سنگین تر بود چون چشم بند روی چشمان پسر بود و به قول پدر خوانده اش ، مرد کارهای بسیار مهمی روی لپ تاپ داشت و قرار نبود وقت تلف کنه.
بنابراین، هر دوی اون ها فقط در سکوت نشستند  و هر دو فقط مشغول و درگیر افکار خودشون بودند و مود پدرخوانده اش هم به نوعی افت کرده بود.*

*تمام پرواز به این صورت بود؛ اما هر دوی اونها در نهایت تونستن سفر خودشون رو با هواپیما به پایان برسونند. هواپیما به سلامت فرود اومد و  در حالی که همچنان به سمت ساختمان فرودگاه حرکت می کرد، شروع به کاهش سرعت کرد. وقتی هواپیما بالاخره متوقف شد و به جایگاه رسید، درست نزدیک ساختمون فرودگاه بود.
هواپیما از قبل در حال تخلیه بود و مسافران هم اجازه پیاده شدن از هواپیما رو داشتند. به مسافران فرست کلس، از جمله هر دوی اونها، اجازه داده شد که اول از هواپیما خارج بشن.*

پدرخوانده جلوتر از پسر حرکت می کرد و تهیونگ پشت سرش بود. مرد عینک آفتابی زده بود و با قدم هایی محکم و مطمئن از هواپیما خارج می شد.

*مرد با راه رفتن مطمئن همیشگی خودش از هواپیما خارج شد و عینک  آفتابی خودش رو از چشماش برنداشت.
گوک خیلی سریع بیرون رفت و منتظر تهیونگ نموند.
مرد خیلی سریع بیرون می رفت و حتی  نمی دید که پسر پشت سرش هست یا نه. پدرخوانده حتی به خودش زحمت نمی داد که نگران پسرک باشه چون می دونست که به زودی پسرش اون رو دنبال میکنه.*

تهیونگ با قدم های تند پشت سر پدرخوانده اش میرفت و دنبالش میکرد در حالی که اخم کرده بود.

*مرد دید که پسر با قدم های تند پشت سرش راه می ره و چهره اخموی پسرش رو دید. بنابراین کمی سرعت خودش رو کاهش داد و به همین دلیل تهیونگ تونست اون رو دنبال کنه. پدرخوانده همچنین متوجه چهره پر اخم پسرخوانده اش  شد و  با صدایی تند صحبت کرد.

"می تونی هرچقدر می خوای اخم کنی، اما  باید من رو داخل جلسه کاری دنبال کنی.  هیچ گزینه ای برای مخالفت در این مورد نداری."

تهیونگ بلند آه کشید و گفت: فقط زودتر از این فرودگاه لعنت شده بریم بیرون، من واقعا نیاز دارم دراز بکشم، نشستن طولانی مدت و این راه رفتن تند باعث شده دنده هام دوباره درد بگیره.

" شکایت نکن، تقریباً نزدیکیم ، فقط چند قدم جلوتره که باید راه بری و بعد می‌تونی دراز بکشی. پس ضعف نشون نده و فقط دنبال من بیا . مجبورم نکن دوبار ازت یه چیزی رو بخوام."

تهیونگ چند قدم برداشت و ناگهان درد زیادی رو حس کرد و از درد روی شکمش خم شد و اشک توی چشماش جمع شد.

*مرد پسر  رو دید که ناگهان خم شده و اشک داخل چشماش جمع شده. اگرچه جانگوگ ابراز احساسی چندانی از خودش نشون نمی داد، اما هنوز هم میشد احساس کرد که اون مرد تا حدودی نگران پسر شده. مرد بلافاصله صورتش رو‌ به سمت تهیونگ برگردوند و تلاش کرد تا کنار اون باشه و مرد با لحنی جدی ازش پرسید.*

"چی شده؟؟چرا یدفعه خم شدی؟؟ دنده هات درد گرفته ؟"

تهیونگ سرش رو به نشانه تایید بالا و پایین کرد و با صدای خشداری گفت : نمیتونم حتی یه قدم بردارم بابایی

*مرد شنید که تهیونگ از کلمه "پدر" استفاده می کنه که اون اصلا  دوست نداشت با این لفظ صدا بشه اما متوجه شد که پسرک واقعاً درد زیادی داره. قیافه مرد کمی ملایم تر شد و  حتی بیشتر بهش نزدیک شد و بعد  دوباره صحبت کرد.*

"باشه، باشه، فقط برای چند لحظه خودتو نگه دار.  فقط به من تکیه کن و شونه های من رو نگه دار و به آرومی جلو برو و از فرودگاه خارج می شیم."

تهیونگ با صورتی خالی از احساس نگاهش کرد و با صدای گرفته از درد با تحکم گفت: دارم میگم من درد دارم، الان به زور ایستادم... چطوری تا اون جا بیام؟

*جانگوک نگاه محکمی به چشمای تهیونگ انداخت و لحن محکم داخل صدای پسر رو دید و مرد دید که پسرک به سختی ایستاده و تا اونجا جا راه اومده . قیافه مرد  خشن شد و  با صدای خشن صحبت می کرد.

"حتی اگه مجبور شم تو رو روی زمین بکشم، باید به اونجا برسی. تو اجازه نداری  جلسه کاری من رو از دست بدی

Orphan and adopted son Where stories live. Discover now