•●نامه اول؛ نامه آخر ●•

Comincia dall'inizio
                                    

موهای قرمزش و با لباس آبیش تضاد قشنگی ایجاد کرده بودن و توپ های پیرسینگ بینیش برق میزد!

وارد صفحه اینستاگرامش شد:
بعد از ادیت و پست کردن عکس، توی کپشن نوشت:"بیاین تابه تا پوشیدن جوراب رو نرمالایز کنیم!👌"

خنده ای از شیطنتش کرد و گوشیش رو تو جیب هودیش جا داد، یه شلوارک گشاد برداشت تا با هودیش ست کنه.
الان فقط یه مرحله مونده بود: لنز چشمش رو میذاشت و تمام!

تا میخواست اون یه دونه لنزی که داشت رو از ظرفش دربیاره زنگ در متوقفش کرد.
از سر تفکر اخمی کرد. کی باهاش کار داشت؟
در رو باز کرد و با نگاه سوالی به فردی که جلوی خونش بود خیره شد.

دختر نوجوانی پشت در بود که جعبه متوسطی دستش داشت و با صدای گرفته ای که معلوم بود قلبش کلی گریه کرده شروع به صحبت کرد:"از طرف برادر بزرگترمه...توش یه کاغذ مچاله شده هست که مال منه! حالا اگه بخوای اول جعبه رو چک کنی یا کاغذ رو به خودت بستگی داره."

نگاه بکهیون بیشتر رنگ سوال به خودش گرفت و روبه دختر گفت:"تو کی هستی؟"

"جعبه رو باز کنی میفهمی!"

دختر جعبه رو برای لحظه ای روی زمین گذاشت و با دقت از نزدیک به تک تک اجزای صورتش خیره شد.
لرزش چشم های گود افتاده اش و بارونی شدنشون از چشم بکهیون دور نموند...
دست لرزون دختر به سمت صورت بکهیون اومد، چشم نابیناش رو لمس کرد و لحظه بعد شروع به نوازش کردن اون قسمت با نوک انگشتش کرد گویا انگار داشت به گلبرگی دست میزد و هر لحظه نگران زخمی شدنش بود.

دختر دستش رو عقب کشید و بعد از باز شدن چشم های بکهیون به تفاوت رنگ هاشون نگاه کرد.
یکی قهوه ای تیره و دیگری...طوسی بود.

بکهیون هنوز هم گیج بود. این دختر کی بود؟چرا داشت اینجوری رفتار میکرد؟اگه بکهیون رو میشناخت چرا بکهیون نمیشناختش؟البته فکر میکرد میشناسه چون قیافه اون دختر خیلی آشنا بود!
از مشتری هاش بود؟

در همین افکار بود با حرکت آخر دختر دیگه کرکی تو بدن بکهیون باقی نموند که نریخته باشه!
دختر روی پنجه پا بلند شد با گرفتن گردن بکهیون آروم چشم نابینای اون رو بوسید.
بکهیون تونست رطوبت اشکی که تا لب های دختر پایین اومده بود رو حس کنه.

چشم های بکهیون گشاد شد.
دختر خم شد و از روی زمین جعبه رو برداشت و بعد به سمت بکهیون گرفت.
پسر مو قرمز با تعجب جعبه رو گرفت و دختر اون رو جلوی راهروی سفید تنها گذاشت...

"اوه...خدای من!...این چی بود؟!"

نفس حبس شده بکهیون یکهو آزاد شد و بعد از بستن در، کف پارکت سر خورد.
زانوهاش به وضوح داشت میلرزید!

با به یاد آوردن حرف دختر سریع جعبه توی بغلش رو باز کرد و با انبوهی از کارت های رنگی و لوازم مختلف روبرو شد.

•●letters●•Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora