صدای گریه چند نفر میومد و دیدیم که هری به سوفیا کمک کرد تا پایین بیاین و بعد سایمون بلند شد و بغلش کرد...

مامان سوفیا یه تشکر و اظهار ناراحتی کرد و اونم از سکو پایین اومد..
ایدفعه کسی که پشت میکروفون رفت پارکر نبود چون کیلیا از صندلیش بلند شد و بعد مرتب کردن لباسش با غرور خاصی میکروفن رو به دست گرفت..

هری پشت ما ایستاده بود و دیگه راهی که اومده بود رو برنگشت.. سرمو خیلی کم برگردوندم ودر حد چند ثانیه بهم خیره شدیم..

برخلاف انتظارم کیلیا بابت از دست دادن پروفسور خیلی حرف های زیادی زد و بعد از تشکر کردن از همه مهمان ها گفت

_میدونم که الان زمان مناسبی برای گفتن این موضوع نیست.. ولی بهتره یه سری از مسائل زودتر حل بشن تا یه وقتی تو مدیرت این مدرسه مشکلی پیش نیاد.. دانش آموزان از دو سه روز دیگه باید در کلاس ها حاضر باشن و الان که ههمون اینجا دور هم جمع شدیم باید بهتون اعلام کنم که با تصمیم گیری و رای گیری مسئولین و مدیران مدرسه و با امضا و تایید پسرم هری استایلز ، من آقای سایمون فیلیپ کاول رو مدیر بخش یک پیتل معرفی میکنم..

صدای پچ پچ ها درجا بلند شد.. سایمون کاول که از اول مراسم کنار کیلیا رو صندلی نشسته بود با یه لبخند محوی روی لباش از جاش بلند شد و رو به همه یه تعظیم کوتاهی کرد

کیلیا که انگار به کاری که کرده بود افتخار میکرد ادامه داد
_و باز تکرار میکنم که پروفسور واندر عزیز تا ابد توی قلب هممون میمونه و ما همیشه توی هرمراسمی از او و تمام فداکاری هایی که در حق این مدرسه کرد یاد میکنیم...

وقتی سخنرانی کیلیا تموم شد همه از جاشون بلند شدن.. من و هری خیلی بهم نزدیک بودیم و به خاطر همین دستامو از پشت به هم گره زدم و با انگشتام سعی می‌کردم بهش علامت بدم که دستمو بگیره..

اونم یکم جلوتر اومد و دقیقا در فاصله چند سانتی متری همدیگه انگشتمو گرفت..
وقتی سرپرست ها با لباس مخصوصشون تابوت رو حمل میکردن کیلیا و بقیه استادان پشت سرشون از سکو پایین اومدن... کیلیا نگاهی به سمت ما و بعد به منو هری انداخت..

هری دستمو ول کرد و سمتشون رفت.. دیدم که کیلیا منو نگاه کرد و به هری حرفی زد.. از حرص زیرلب زمزمه کردم
/هرچی بیشتر بهش بگی از من فاصله بگیره منم بیشتر بهش میچسبم!

مقبره استادان پیتل خیلی دور نبود.. وقتی تابوت رو تا اونجا حمل کردن ما هم پشتشون به سمت مقبره رفتیم..

کار های دفن خیلی زمان نبرد و همونجور که نم نم برف می‌بارید ما در حالی که چتر دستمون بود کنار قبر ایستاده بودیم.. کم کم خیلی ها خدافظی کردن و رفتن و جز ما کسی اون سمت نبود..

هری هم برخلاف چشمک زدن های مادرش از پیشمون نرفت و درحالی که دستاش روی شونه هام بود کنارم ایستاده بود..

PITTEL •L.S•Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon