" دَرخواستِ ازدِواج "

208 33 7
                                    

با راهنمایی های لئو ،وارد کاخ بزرگ ایتالیا شده بود.
همان کاخی که چندی قبل به عنوان مهمان در آن حضور داشت و اولین بار مرد این روزهای زندگی‌اش را دید.

+ قربان، سرورمون توی اتاقشون منتظر شما هستن.

الکساندر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و همراه لئو رفت تا هرچه سریع تر مردش را ببیند.
لئو مقابل درب چوبی سفید رنگ با حاشیه های طلاکوب ایستاد و تقه ای به در زد:
+ سرورم؟ لئوناردو هستم، جناب جونگ‌کوک رو آوردم .

صدای تهیونگ ، قلبش را لرزاند:
+ بیا داخل جونگ‌کوک!

جونگ‌کوک با لبخند وارد شد و در را پشت سرش بست .
تهیونگ با دیدنش دستانش را باز کرد تا جسم ظریف اورا در آغوش بگیرد.
+ بیا اینجا آمور میا ..
جونگ‌کوک با چشمان به اشک نشسته خود را به آغوش گرم او رساند.
_ دلم براتون تنگ شده بود.
+ منو جمع نبند قلب من ، من برای تو ، فقط تهیونگم .

گردن پسر کوچک تر را بوسید و تنش را محکم تر فشرد.
+ خوشحالم که دعوتمو قبول کردی.

جونگ‌کوک به چشمهایش زل زد.
چشمهایی که اقیانوس شب را در خود جای داده بودند.

_ اگر نمیومدم از دلتنگی برای تو میمیردم مون آمور.

+ حرف از مرگ نزن دلبر خوش سیمای من .
وصالمون نزدیکه .

_ چی؟

+ میخوام تورو همسر خودم کنم.

_ تهیونگ!

+ قبول کن که جایگاه ملکه فقط مختص توعه.

_ من برای ملکه ی تو بودن ، برای مال تو بودن می‌میرم تهیونگ ولی مردم چی؟ درباریان چی؟

+ مردم من به یه ملکه‌ی دلسوز احتیاج دارن که تو دقیقا مثل فرشته هایی.
درباریان هم نگرانشون نباش. من به افراد مفسدی مثل اونها احتیاجی ندارم.
به زودی همشون قراره سزای عملشونو ببینن.
فقط کافیه تو درخواست ازدواج منو قبول کنی ..

جونگ‌کوک میان اشکهایش خندید:
_ قبول میکنم ته.. قبول میکنم مرد من .

آدریانو اشکهایش را بوسید:
+ دیگه گریه بسه سیندرلا..
اجازه نمیدم مروارید های با ارزشتو اینجوری هدر بدی .

جونگ‌کوک بار دیگر خودش را به آغوشی که تمام و کمال متعلق به او بود رساند و اینبار او برای بوسیدن مَردش پیش قدم شد.
لبهایشان بی قرار روی هم می‌رقصیدند و دلتنگی و عشق را به وجود یکدیگر تزریق می‌کردند.

‌تو را
به باران قول داده ام...
و به شب پرسه های خیس،
زیر نور ماه ! تو را به تنهایی ام،
تو را به دلم قول داده ام و می دانم
تو آن قدر خوبی که روی عشق را زمین نمی اندازی !

•••
آنتونی با لبخند به تمرین لئو نگاه میکرد.
نگاه عاشقش تمرکز فرمانده را درهم میشکست آنقدر که دست از تمرین کشید و به سمت مشاور رفت:
+ چرا اینطوری نگام میکنی؟

آنتونی شانه‌ای بالا انداخت و لبخند زد:
_ فقط دلم تنگ شده بود.

لئو شمشیر را کناری انداخت و دست مشاور را گرفت:
+ میخوام با تهیونگ راجب خودمون حرف بزنم.
_ که چی؟
+ که بگم عاشق مشاورشم و میخوام که مال من بشه.

_ اما خانوادت؟

+ مهم نیست جین. من برای بقیه‌ی عمرم بهت احتیاج دارم. میفهمی؟ من از عشق گذشتم بهت دچار شدم بفهم.

پسر لبخند زد.
قطعا تهیونگ آنقدر مهربان بود که از تمام بزرگی این قصر و دنیا ، لئو را به او ببخشد .

_ بیا باهم راجب خودمون بهش بگیم.

نگاه لئو درخشید.
+ حتما رز من.

خدمتکار نزدیکشان شد:
_ عصر بخیر فرمانده،  عصر بخیر جناب مشاور ، سرورمون هر دوی شمارو احضار کردن.

+ الان میاییم.

خدمتکار که رفت لئو بوسه‌ای از لبهای مشاور دزدید و همراه با لبخندهای درخشان به سمت اتاق آدریانو رفتند.
قطعا تهیونگ با آنها یار بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

" 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞 "Where stories live. Discover now