" اَوَلّین بوسه.. "

263 45 13
                                    

" روئیدی در قلب من بسان گل کوچکی
که کنار دیوار می‌روید
همین‌قدر ناخواسته، عاشقت شدم ‌... "

با خواندن شعر لبخند زد.
چه قدر عجیب بود که شاعر آن شعر را وصف حال الکساندر سروده بود.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید
بوی گلهای وحشی دشت هر موجودی را مدهوش میکرد.
از اخرین باری که آدریانو را دیده بود یک هفته میگذشت.
او خوب میدانست که دلش تنگ شده برای دیدن مردی که جایگاه معشوق به او داده.
تمام تنش طالب اغوش گرمش بود و دلش می خواست ادریانو را میدید.
تمام حس خوبش با حلقه شدن یک جفت دست به دور کمر باریکش از بین رفت و جایش را به ترس داد
اما وقتی صدای بم معشوقش را شنید، لبخند زد.
ترسش از بین رفت و جایش را با شادی بی نظیری عوض کرد.
آدریانو بوسه ای به لاله ی گوشش زد:
+ خیلی وقته دارم نگاهت میکنم سیندرلا.

دستان ظریف و سفید رنگش را روی دست های گندم گون و مردانه ادریانو گذاشت و با نازی که در صدایش داشت گفت:
_ چرا نیومدید پیشم سرورم؟

+ چون داشتم از تماشا کردنت لذت میبردم و تو با این لباس سفید بین این همه گل، مثل یه اثر هنری بودی.

بوسه ی دیگری به گردن سفید الکساندر زد و ادامه داد:
+ اثر هنری ای که مطمئنم خدای مسیح برای من خلقش کرده.

گونه های سفید پسرک فرانسوی به سان شکوفه های انار شد.
آدریانو پسر را در اغوشش چرخاند و با دیدن گونه های سرخش گفت:
+ سرخی لبهات برای کشتن من کفایت میکنه آمور و حالا تو سرخی گونه هاتو نشونم میدی؟

الکساندر از شدت خجالت به اغوش آدریانو پناه برد.
با دیدن این کارش، آدریانو خندید و ادامه داد:
+ Amore mio, sei così baciabile ora..
[عشق من الان خیلی بوسیدنی شدی ]

صدای ضعیف پسر را شنید :
_ خجالت میکشم ته..

با شنیدن نامش حس شیرینی به قلبش تزریق شد:
+ یه.. یه بار دیگه بگو؟ چی صدام کردی؟
_ ته..

آدریانو حس میکرد نیاز دارد ان تیکه های رز وحشی را ببوسد .

+ Vuoi che ti baci il mio angelo?
[ میخوای ببوسمت فرشته ی من؟ ]
_ embrasse moi mon dieu
( منو ببوس خدای من )

آدریانو تای ابرویش را بالا برد.
معشوقه اش اصالتی فرانسوی داشت؟
شانه ای بالا انداخت، بعد هم میتوانست از او سوال بپرسد .
دستش را پشت گردن الکساندر برد و اورا به خود نزدیک کرد.
قبل از اینکه بتواند اورا ببوسد، الکساندر گفت:
_ ته..
+ قلب منو نلرزون آمور.

لبخند زیبایی روی لبهایش نشاند که آدریانو را بی تاب تر کرد.
_ فقط خواستم بدونی، این اولین بوسه ی منه.

مسیر لب های ادریانو عوض شد و به جای لبهایش روی پیشانی اش نشستند.
الکساندر چشم بست و ارامش گرفت از مردی که روح خسته اش را نه تنها بوسیده بود بلکه قلبش را با بذر عشقش پر کرده بود.

+  اولین بوسه خیلی ارزشمنده آمور.
_ برای همین میخوام به تو بدمش. نه تنها اولین بوسه مو بلکه تمام عمرمو.

به چشم های هم خیره شدند.
کمی بعد آدریانو لبهایش را روی لبهای نرم پسر کوبید و با اشتیاق بوسیدش.
دستان  الکساندر دور گردنش حلقه شد و دستهای ادریانو کمرش را قاب گرفت.

کمی بعد از هم جدا شدند و باز هم الکساندر از شدت خجالتش به اغوش مردی که بوسیده بودتش پناه برد.
کمی که گذشت الکساندر به ادریانو نگاه کرد و مخاطب قرارش داد:
_ دفعه بعدی کی همو میبینیم؟

آدریانو موهایش را نوازش کرد:
+ به زودی.
لبهایش را با زبانش خیس کرد، گویی برای گفتن چیزی تردید داشت،

+ بهم بگو میا بِلّا [ زیبای من]
_ ته..
+ جان.

با انگشتهای ظریف خطوط نامرئی روی سینه پهن و ستبر شاه کشید:
_ نمیشه.. پیشم بمونی؟ میدونم خودخواهیه ولی وقتی کنارم هستی ام دلم برات تنگ میشه چه برسه به وقتی که نیستی..

آدریانو بار دیگر پیشانی اش را بوسید:
+ تو فقط منتظرم بمون میا بِلّا.
_ باشه.
و اینبار خود الکساندر روی انگشتهای پایش بلند شد تا بوسه ای روی لبهای معشوقش بگذارد.

.
.
.
های لاولیا
ووت و کامنت فراموش نشه 💕

" 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞 "Where stories live. Discover now