پسرک فرانسوی تبار با استرس پاسخ داد:
_ ت..تو..چی...با نوازش شدن موهایش توسط دستان آدریانو، جمله اش را نیمه تمام گذاشت:
+ چهرهی تو شبیه فرانسوی هاست، لهجه ات اصلا به ایتالیاییها شبیه نیست ._ دقت بالایی دارین سرورم.
+ درسته زیبایمن.
چشمان پسر را بوسید:
+ مواظب خودت باش آمورهمیو..قبل از اینکه از پسر جدا شود، الکساندر دستهایش را دور گردنش حلقه کرد:
_ نمیخوام بری ، دلم برات تنگ میشه .+ سختش نکن میا رزا ، درد دوریت به تنهایی کشنده اس نذار بی قراریت از پا درم بیاره.
_ یه بار دیگه میشه..ب..ببوسمت؟
تهیونگ تلخندی به درخواست پسرک زد:
+ البته آمورهمیو..لبهایش را روی لبهای سرخش گذاشت.
محکم بوسید و در کسری از ثانیه، از مقابل چشمان الکساندر محو شد.
الکساندر به خودش که آمد، آدریانو رفته بود.
انگشتان ظریفش را روی لبهایش کشید و چشمانش را بست :
_ دلم برات تنگ میشه، مونآمور..قطره های باران را روی پلک چشمانش حس کرد،
گویی آسمان هم از وداع آنها گریه اش گرفته بود.••
" یک هفته بعد "مشغول رسیدگی به امور روزمره کشور بود که مشاور درب اتاقش را کوبید:
+ بیا داخل آنتونی !
_ عصر بخیر سرورم.
+ عصر بخیر، چیشده آنتونی؟
_ عصرونه براتون آوردم.
+ ممنون میل ندار..
_ جرعت داری بگو نمیخورم تهیونگ!به چشمان خشمگین مشاورش نگاهی انداخت:
+ چیشده؟
_ چیزی نشده، بخور این عصرونه، از صبح تاحالا لب به هیچی نزدی.+ براماز اتاقی که گفته بودم آماده کنی بگو.
_ تقریبا رو به اتمامه.
+ خوبه.. خوشحال شدم.
_ ته.. واقعا میخوای بیاریش اینجا؟
+ اره ، بیشتر از این دیگه نمیتونم دوریشو تحمل کنم.
_ خطرناکه ، جونش به خطر میوفته.
+ فکر اینجارو کردم نگران نباش فقط حواست باشه اوناتاق به زیباترین شکل ممکن باشه.
آنتونیو چشمی گفت و از اتاق خارج شد.
نگاهش به کتابچهی روی میز افتاد ، با یادآوری چیزی ، کتاب را برداشت و به طور شانسی صفحهای را باز کرد:+ هیتلر، موسیلینی، ناپلئون؛
همه احمق بودند!کدام مرد عاقلی، به جای بافتن موی معشوقه اش... عمرش را صرف جنگ می کند! بیا در لا به لای ورقه های این کتاب همدیگر را ببوسیم...
نگران آبرو هم نباش؛
اینجا هیچکس کتاب نمی خواند...با خواندن شعر ، لبخند زد و زیر لب زمزمه کرد:
+ بیا در لا به لای ورقه های این کتاب همدیگر را ببوسیم...
نگران آبرو هم نباش؛
اینجا هیچکس کتاب نمی خواند..."به زودی کنار من خواهی بود ، معشوق فرانسوی من !"
•••
YOU ARE READING
" 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞 "
Romance• شاهزاده الکساندر سوم، یه شاهزاده ی طرد شده از دربار فرانسس که توی ایتالیا زندگی میکنه.. جز خدمه ی عمارتش کسی از هویت اصلیش خبر نداره.. اون تصمیم گرفته کشور و خاکی که بهش پشت کرده رو فراموش کنه و زندگی تازه ای توی ایتالیا برای خودش بسازه.. اما ه...