به اطراف اتاق نگاهی انداخت، جز سینی نهار و شام که دست نخورده باقی مونده بودن چیزی تو اتاق پیدا نمی‌شد تا یری خون پاش رو باهاش بند بیاره.
می‌خواست از جاش بلند بشه که در اتاق باز شد.
خدمتکار هیون رو که لباسی سورمه‌ای به تن کرده بود داخل اورد و کنار یری گذاشت سپس خودش بعد از احترام گذاشتن بیرون رفت.
"هیون! ببخشید با صدای موسیقی نزاشتم بخوابی."
هیون سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و لبخند دلگرم کننده‌ای زد اما اون لبخند زیاد دوام نداشت چون چشم های پسرک پای خواهرش رو شکار کرد و اخم کیوتی زیر چتری هاش پدیدار شد.
"نگران نباش چیزی نیست، این چیزا عادیه. چرا نخوابیدی؟"
یری به لباس های تن هیون اشاره کرد و پرسید.
پسرک سری تکون داد و با دست هاش ادای مراسم یادبود رو نشون داد.
"وای یادبود پدر جیسو به کلی فراموش کرده بودم که فردا ست. ذهنت درگیره اونه؟ سختش نگیر میریم و زود برمی‌گردیم. "
یری نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، هنوز ساعت ۱۲ شب نشده بود، دیر وقت بود ولی باید انجامش می‌داد.
"من باید برم جایی بعد میام خونه تا باهم بریم."
یری دستی روی پاهای هیون کشید و به چشم های برادرش که با نگرانی نگاش می‌کردن، خیره شد.
"حالم خوبه هیون، نگران نباش فقط یکم دلم گرفته همین."
دخترک سرش رو روی پاهای هیون گذاشت و چند لحظه بعد انگشت های برادرش رو حس کرد که توی موهاش می‌غلتید و پوست گونه‌اش رو نوازش می‌کرد. این کار رو الان خیلی بهتر انجام می‌داد، به لطف بکهیون.
برای لحظه‌ای چشم هاش گرم شدن و پلک هاش روی هم خوابیدن.
هیون برادر خونیش نبود اما به حدی کنارش احساس آرامش می‌کرد که گاهی فراموش می‌کرد اونا واقعا خواهر برادر نیستن. هیون بعد از رفتن یرین شده بود نقطه‌ی امن زندگیش ، هرچیزی رو که می‌خواست بی پروا کنارش می‌گفت و خود واقعیش رو پیش پسر پیدا می‌کرد و حالا همین نوازش های پر از سکوتش داشت کار روز ها باله رقصیدن رو براش انجام می‌داد.

"هیون، ممنونم که توی زندگیم هستی ، قول بده که هیچ وقت نمیری باشه؟"
یری سرش رو بالا اورد و از پایین با چشم هایی اشکی به برادرش خیره شد، برادری که مردمک چشم هاش می‌لرزیدن و با عمق وجودشون برای یری حرف می‌زدن. همه فکر می‌کردن یری دختری سرد و محکمیه دختری که هرچیزی قلبش رو نمی‌لرزوند و اشکش رو در نمی‌اورد اما خیلی وقت بود ترس داشت، ترس از دست دادن عزیزانش، حسی که حتی با منطق هم نمی‌تونست سرکوبش کنه.

پسرک انگشت کوچیکش رو قفل انگشت کوچیک یری کرد و فشار داد.
هیون قول داده بود، خیلی وقت بود قول داده بود تا ابد کنار خواهرش بمونه.
یری لبخند کوچیکی روی لب هاش نشست روی زانو هاش ایستاد و گونه‌ی برادرش رو بوسید.
"مراقب خودت باش فسقلی یری، صبر کنید میرم یک ساعت دیگه زودی میام تا بعد فردا بریم به مراسم یادبود پدر جیسو."

از صبح که صوت سومی رو شنیده بود تا الا که ساعت ۳ نصفه شب بود، پلک روی هم نزاشته بود و مدام مردمک چشم هاش روی صفحه‌ی مانیتور بالا و پایین می‌شد.
کمرش رو به صندلی پلاستیکی اداره تکیه داد و درحالی که با سر انگشت هاش مردمک چشم‌هاش رو فشار می‌داد خمیازه کشید.
دست هاش رو پشت گردنش چفت کرد و صدای ترق تروق شکستن استخون های گردنش توی اتاق تاریک پیچید.

Bitch BoyWhere stories live. Discover now