جوری که مرد با چنین خشمی و در چنین حالتی می کشیدش و اجازه هیچ حرکتی بهش نمی داد، نشان از خوناشام بودنش بود.

اگر یک انسان بود تا حالا در این راهرو های تودرتو بخاطر پیچیدن های پیاپی گردنش جان داده بود.

دست هاش هنوز با امیدواری به هر سمتی چنگ می زدن اما محکمتر از این حرف ها گرفته شده بود و انگار مرد از تمام نقطه ضعف هاش آگاه بود چون به راحتی داشت ناامیدش می کرد.

+قراره ببرمت تو همون قفس... دیدیش که نه؟ رییس حتما خوشحال میشه و البته عصبانی! خودتو جای دال جا زدی فکر کردی نمیفهمم؟ شاید اون پیرای خرفت متوجه نشن ولی منی که چندسال به دال خدمت کردم غیرممکنه اونو نشناسم... تو به گرد پاشم نمیرسی!

حتی نمی دونست به کجا کشیده میشه و تمام این اتفاقات در یک ساعت رخ داده یا یک ثانیه!

+ اینبار هیچکس نمیتونه نجاتت بده... شاید یراست بردمت پیش دال... باید خوب فکرامو بکنم... یا نظرت چیه از کیم تهیونگ باج بگیرم؟

خنده مرد در گوشش پیچید اما ذهنش مدام اسم تهیونگ رو فریاد می زد و سعی داشت اون رو به خودش بیاره.

تهیونگ اینجا بود.

اون تمام چیزهایی که دیده رو دیده بود.

الان ماسکی به چهره نداشت پس تهیونگ فهمیده بود.

نگاه نگران مردش، گوشزد کردن هاش بهش و خشمی که بخاطر حضور یکهوییش در عملیاتشون در رفتارش بود.

تمام چیزهایی که در لحظه آخر با مردش تجربه کرده بود، مقابل نگاه بی جون شدش نقش بست.
ترسیده بود و ترس درون نگاه مردش رو هم به یاد می آورد.

حتی الان و در این موقعیت هم ترس مردش رو احساس می کرد.

«تهیونگ ترسیده.»

«آلفا ترسیده.»

نفهمید چطور اما با وجود اشک افتاده از گوشه چشمش، با زوری که خیلی بی برنامه وارد تنش و دست هاش شده بود، طی یک چرخش که دفعه های قبل جوابگو نبود، خودش و مرد رو به زمین انداخت.

دست مرد از روی دهانش برداشته شد و جونگ کوک مثل ماهی که تازه به آب دسترسی پیدا کرده، نفس گرفت و سریع چند متری فاصله بین خودش و مرد انداخت.

موهاش بهم ریخته و نگاهش عملا رنگ باخته بود و تنش می لرزید اما نگاه به مرد دوخت و تونست اون رو بشناسه.

شین سه!

مشاور کیم سانگ وون.

چطور متوجه نگاه های ریزبینانه مرد نشده بود؟

شین سه بلند شد و ایستاد.
از بالا و با پوزخند به موجود ضعیف! مقابلش نگاه می کرد: روند رشد قدرتت خیلی کند پیش میره... برعکس ولیعهد

VAMP | Omega Where stories live. Discover now