part1

34 8 0
                                    

به نام خدا

سلام عرض میکنم خدمت همه ی ریدر های عزیز از اینکه این فیکشن رو برای خوندن انتخاب کردید واقعا ممنونم امیدوار بتونم تا پایان فیکشن انتظاراتتون از یه فیکشن خوب رو برطرف کنم
باتشکر♡


~~~~~~~~~~~~~~~~~

با هیجان خاصی که داشت وارد کلاب شد و بی توجه به نگاه های دخترها و گاها پسر ها به سمت جایی که قرار بود با اون شخص خاص ملاقات کنه حرکت کرد

براش واقعا جای سوال داشت که چرا ازش خواسته بود توی اتاق همدیگر رو ملاقات کنند

《نکنه می خواد یه شب رویایی باهم داشته باشیم 》 با این فکر لبخندی روی لب هاش نشست به قدم هاش سرعت بخشید باید هرچه سریع تر میرسید به اون اتاق.

هیجان داشت ، دیدن اون پسر براش زیادی هیجان انگیز بود اینکه بعد مدت ها قرار بود باهم صحبت کنند اونم تنها.

به عدد روی در اتاق خیره شد، سیزده!..شاید برای خیلی ها این عدد شوم بود ولی توی اون لحظه برای اون قشنگ ترین و خوش آوا ترین عدد بود .

دست بلند کرد و چند تقه به در زد اما صدایی نشنید《ینی هنوز نیومده؟》سوالی بود که توی ذهنش شکل گرفت دوباره چند ضربه به در زد و بازهم صدایی نشنید احتمال داد که شاید هنوز نیومده برای همین تصمیم گرفت وارد اتاق بشه.

آروم در رو باز کرد،وارد اتاق شد ،خالی بود به سمت تختی که توی اتاق بود رفت و روی اون نشست و منتظر شد اما با باز شدن یهویی در و ورود چند نفر به اتاق تعجب کرد....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
به اون پسر که با کت و شلوار مشکی و ربان سفید رنگی که به بازوی راستش بسته بود و مشغول صحبت با مهمان هایی که برای ارز تسلیت آمده بودند بود خیره شد چقدر تغییر کرده بود حالا برای خودش مردی شده بود.

حالش خوب نبود اشکاش یکی پس از دیگری روی گونه هاش میریخت و اون با تمام لجاجت که از بچگی تو ذاتش بود سعی میکرد پاکشون کنه اما انگار اشک های جونگ کوک هم مثل خودش لجباز بودن.

دوست داشت بره جلو و کنارجونگ کوک باشه و مثل یه برادر بزرگتر عزا داری بکنه اما نمیتونست، یعنی در اصل نمیشد.

نفس عمیقی کشید و از سالن بیرون زد جونگین کنار ماشین ایستاده بود مثل اینکه مشغول حرف زدن با تلفن بود سمت صندلی عقب رفت و نشست نگاهی به ساعت روی دست چپش انداخت باید تا یک ساعت دیگه به ملاقات پدرش میرفت

جونگین در راننده رو باز کرد و نشست

جونگین _ متاسفم قربان تلفن ضروری بود

سری برای جونگین به معنی اشکالی نداره تکون داد و همونطور که از پنجره به بیرون خیره شده
بود پوف کلافه ای کشید اوضاع خوبی نداشت.

My EnemyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant