پارت 7* پایان

294 62 86
                                    

_حداقل ماهی یکبار بیا دیدنم باشه؟
+نمیخوام..
گفت و گریه ش شدت گرفت. جان دستانش را زیر باسنش برد و ییبو با حلقه کردن دستهایش دور گردنش، تا تخت حمل شد.

جان اهسته او را خواباند و اشکهایش را پاک کرد.
میدانست دوستش دارد. میدانست ییبو عاشقش شده اما نمیخواست بپذیرد.
کنارش نشست و گونه های خیسش را پاک کرد.
_پسر خوبی باش.. قبلا درموردش حرف زدیم.
+نمیی خوام..
مثل بچه ای لوس نق نق کرد و دوباره به اغوش جان خزید. جان او را روی پاهایش جابجا کرد و اجازه داد او هرچقدر میخواهد همانجا بنشیند.
از اینکه باید برود ناراحت بود اما چقدر دیگر از ییبو میخواست همراهش بیاید و جواب نه میشنید؟
ده ها بار گفت در پکن خانه دارد؛ ییبو میتواند آنجا بماند و سر کار برود اما پسرک میگفت کجا بیاید وقتی والدینش در این شهر هستند؟ جان تلاشش را کرده بود ولی ییبو نمیخواست یا میترسید به پایتخت بیاید.

بعد از گذشت حدود یکسال از رابطه پنهانی شان هنوز هم اسم رابطه سکس پارتنر بود نه چیز دیگری.. یک بار نشنید ییبو در جواب جملات عاشقانه ش چیزی بگوید. فقط گاها حسادت میکرد و از روی حرص اعتراف میکرد خوش قیافه ست.

اگرچه نزدیک یکماه است انقدر لوس و وابسته شده اما تا این ساعت هم نمیخواست اعتراف کند در اعماق قلبش جان را میخواهد.

+بمون..
صدای گرفته او را از فاصله گردنش شنید و اهی کشید.
_نمیتونم.
+استعفا بده.
_از کجا پول دربیارم؟
+اینهمه کار هست!
_اگه هست چرا خودت نمیری؟ چرا هنوز تو مغازه باباتی؟

ییبو زیر لب "حرومزاده" ای گفت و در تخت دراز کشید. دستانش را به سوی جان باز کرد. جان با اخلاق چسبنده ش اشنا شده بود. حالا که از آن اغوش خسته شده میخواست جان رویش بخزد.
رویش خیمه زد و اخمی بین ابروان ییبو خزید . دست به سینه گفت.
+نمیدونی الان دلم بغل میخواد؟
_از فردا که من نیستم کیو بغل میکنی؟
چشم های ییبو دوباره از اشک پر شدند. جان با ملایمت گونه هایش را بوسید. میخواست برای هزارمین بار غرورش را زیر پا بگذارد و ناز او را بکشد.
ساعدش را کنار سر ییبو گذاشت . با صدایی ارام تر از معمول صحبت میکرد.

_وانگ ییبو.. اخرین دفعه ست که ازت میخوام باهام بیای.
ییبو لبهایش را به یکدیگر فشرد تا مانع ریزش اشکهایش شود.
_فکر کردی اگه نیای اینجا بهت خوش میگذره؟ تو حتی اگه دوسمم نداری حداقل.. بهم.. عادت که کردی هوم؟

نگاه جان بین چشم ها و لبهایش چرخید. دل خودش چه؟ برای دل خودش چه کند که از روز اول عاشق این پسرک تخس شده؟
_ییبو.. باهام بیا. اونجا برات کار هست. حتی میتونی جدا از من زندگی کنی بهت گفتم اونجا خونه دارم نه؟ اونجا بمون منم باید تو شرق پکن خونه اجاره کنم.
+جان..
جان با مهربانی موهای قهوه ای ش که تا ابروهایش میرسید را نوازش کرد.
_بله
+اگه التماست کنم بمونی چی؟
_واقعا دیوونه ای.
صاف نشست و کلافه سرش را عقب برد و چند نفس عمیق کشید.
_اینجا بمونم که چی بشه؟ تا ابد از مردم قایم شیم؟ تو حتی به کسی نمیگی ما دوست معمولیم! یه بار بیرون شام خوردیم؟

a Bystander _ YizhanWhere stories live. Discover now