پارت 4*

280 62 81
                                    

نگاهی به پیاده رو خلوت انداخت.
+برای بفاک رفتن کونت دعوتت میکنم!
جان با چشمان گرد شده نگاهش کرد. چرا این پسرک نگفت برای شام دعوتش میکند؟ گرمای چند ثانیه ای قلبش یخ زد.

_واقعا پررویی وانگ ییبو! شمارمو که دیروز گرفتی ادرستو برام بفرست.

باشه ای گفت و سوار جک شد و با سرعت به سوی خانه راند. جان هم به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. چرا نمیتواند دوست پسر ییبو باشد؟ فقط چون اینجا شهر کوچکی ست و شایعه ها زود پخش میشود؟ قطعا ییبو دوست نداشت بعنوان یک همجنسگرا شناخته شود.
حالا که به اینده فکر میکرد این رابطه بی سر و ته بنظر می رسید. قرار است بعد از مدتی طوری رفتار کنند انگار یکدیگر را نمیشناسند؟
در ایستگاه اتوبوس باد کمتری می وزید. به مانیتور نگاه کرد و با فهمیدن اینکه باید چند دقیقه منتظر باشد روی صندلی نشست.

اصلا قبول پیشنهاد او تصمیم درستی بود؟ میتواند کم کم محبت ییبو را جلب کند یا با این لیبل پررنگ سکس پارتنر قرار است تا انتها در همین نوع رابطه بمانند؟

×سلام اقای شیائو.
نگاهی به زن سالمند با کاپشن بنفش گل گلی ش که عصا به دست راه میرفت انداخت.
_سلام خانم جانگ. حالتون چطوره؟
×خوبم پسرم.
جان لبخند درخشانی زد.
_زانو دردتون بهتره؟
خانم جانگ کنار جان نشست و اخی گفت.
×اره. به لطف توصیه های اون کتاب خیلی بهترم.
سرش را تکان داد و خانم جانگ تا رسیدن اتوبوس درباره درد زانو و لگنش حرف زد. جان هم صبورانه گوش میکرد.

وقتی به خانه رسید دوش گرفت و موهایش را سشوار کشید تا با فرق وسط از پیشانی ش کنار بزند. موهایش بلند شده بود و تا گونه هایش میرسید.
ییبو برایش نوشته بود.
+این ادرس. از در پشتی بیا.
جان تایپ کرد.
_حدود ده میام.
شام مختصری خورد و با موبایلش تاکسی گرفت. یادش امد پسرک کم تجربه قطعا هیچ وسیله مراقبتی ندارد. پس ادرس را به داروخانه تغییر داد. بعد خریدن چیزهایی که میخواست دوباره با تاکسی راه افتاد و ابتدای کوچه ی منتهی به خانه ییبو پیاده شد.

به سمت پلاک بیست و سه رفت. کوچه تاریک بود و هوا یخ زده به نظر میرسید. به پلاک مورد نظرش رسید و زنگ را فشرد. در باز شد و از حیاط کوچک پشت خانه گذشت. ییبو با حوله ربدوشامبری سرمه ای که سینه و پاهای برهنه ش را نپوشانده بود از لای در خانه ظاهر شد.
+تاخیر داشتی.
جان کفش هایش را دراوردو کمی هلش داد تا بتواند داخل برود.
_رفتم یه چیزی خریدم.

راهرو تاریک بود. در خانه ویلایی بزرگ پشت سر ییبو رفت تا به اشپزخانه رسیدند. حداقل چراغ های آبی و طلایی بالای اپن روشن بودند و میتوانست اینجا موهای بلند مجعد ییبو که نیمه مرطوب بود ببیند. ییبو یک بطری شامپاین اورد و روی اپن گذاشت.
+یکم شراب میخوری؟

جان اوهومی گفت و پالتویش را روی اپن گذاشت. روی صندلی بلند نشست و به ییبو نگاه کرد که به ارامی درون دو گلس شامپاین سرخ میریزد.
_تو خونه به این بزرگی تنها زندگی میکنی؟ خیلی ترسناکه.
ییبو روبرویش نشست. نور طلایی روی سرش افتاد و موهایش را روشن کرد.
+نه با مامانم.
جان جرعه ای نوشید . هیچکدام نمیخواستند تشریفات و احترام حین نوشیدن را به جای بیاورند. ییبو هم کمی از مشروبش خورد و گلسش را چرخاند.
+چه موقعیت عجیبی.
نگاه جان روی سینه استخوانی ش لغزید.
_برای منم عجیبه. احساس میکنم اومدم دزدی!
ییبو لبخند کمرنگی زد . جان پرسید.
_مامانت خونه نیست؟
+نه
_کی میاد؟
+فکر نمیکنم امشب بیاد.

a Bystander _ YizhanWhere stories live. Discover now