پارت 3

212 54 85
                                    

آمده تا به پدرش بگوید ییبو از مردها خوشش می آید؟
جان با دیدن حالات او یک ابرویش را بالا انداخت.
_حالت خوبه؟
+چیکار داری؟
پدر از آن طرف مغازه گفت.
×با مشتری درست حرف بزن وانگ ییبو!
گوشه لبش را جوید و مچ جان را چنگ زد. از مغازه خارج شدند و در کوچه کناری او را به دیوار چسباند. بر خلاف جان که لباسهایش مناسب سرما بود ، ییبو با یک بلوز یقه اسکی زیر باران نم نم ایستاد.
کوچه تنگ و تاریک ,مربوط به درهای حیاط پشتی ویلاها بود. در حالت عادی هم عابر نداشت و قطعا در این ساعت صبح هیچکس رد نمیشد. یقه ی پلیور جان را از بین بارانی بلندش چسبید. غرید.
+چرا اومدی اینجا؟

جان سوالی نگاهش کرد و ییبو با ابروهایی گره خورده ادامه داد.

+میخوای از طریق پدر و مادرم تهدیدم کنی؟ فکر کردی اگه بهشون بگی باورشون میشه؟
_چی بهشون بگم؟
+شیائو جان!

اسمش را گفت و کمی او را جلو کشید و دوباره به دیوار اجری نمناک کوباند. جان سرش را جلوتر نگه داشت تا فقط کتف و گردنش ضربه بخورد. با اینکه ازاد کردن خودش از بین دستهای این پسرک ساده ترین کار بود اما با خونسردی نیشخند کجی زد و در همان حالت ماند.
_چیه وانگ ییبو؟ از اسمم خوشت میاد که همش صدام میکنی؟

ییبو غرشی از خشم کرد.
+مسئول کتابخونه حرومزاده! اگه فقط یه کلمه درباره دیشب به کسی بگی میکشمت!
جان با پیچاندن مچ های ییبو یقه ش را ازاد کرد و با چرخاندنش جایشان عوض شد. مچ های پسرک کنار سرش به دیوار چسبید و هینی از ترس کشید. اما سریع به پوسته وحشی ش برگشت و تقلا کرد.
+ولم کن.
_مگه خودت نگفتی دیشبو فراموش کنیم؟ چرا یاداوری میکنی؟

قلب ییبو با سرعت خودش را به سینه ش میکوباند. کمی گیج به چهره ی زیبای مرد روبرویش که نهایتا سه چهار سانت بلندتر بود نگاه کرد. او با همان صدای صافش زمزمه گون ادامه داد.

_گفتی فراموش کنیم اما نمیتونی.. حتی یه لحظه شو نمیتونی از مغزت پاک کنی.
ییبو با اخم مچ هایش را کشید اما جان محکم تر چسبید. نزدیک شد و در گوشش گفت.
_حقیقتو قبول کن. تو از مردا خوشت میاد ولی اینجا نمیتونی با کسی باشی چون همه همدیگه رو از بچگی میشناسن.

پسرک بالاخره یک دستش را ازاد کرد و گلوی جان را بین انگشتانش فشرد.
+خیلی کصشر میگی شیائو!
فشار انگشتانش کم بود به طبع نمیخواست به جان اسیب برساند. جان سرش را کج کرد و موهای مرطوبش روی ابروی چپ ریخت.
_باشه من کصشر میگم. ولی تو از بوسیدنم خوشت نیومد؟ از ساک زدنم راضی نبودی؟
+دهنتو ببند!
_صدای ناله هات اونقد بلند بود که اگه تو اپارتمانم تو پکن بودیم همه همسایه ها میومدن دم در!

این بار محکم تر گلویش را فشرد و جان دستش را پس زد و چند سرفه کرد. یک قدم عقب رفت و دستانش را در جیب بارانی ش فرو برد.
_میخوام بهت یه پیشنهاد بدم. قرار نیست با اطلاع به خونوادت تهدیدت کنم چون بنظرم مسخره ست. اونا بزرگت کردن یعنی نمیدونن تو همجنسگرایی؟
ییبو لبهایش را بهم فشرد. گرمای بدن جان دور شده بود و بدنش کم کم از سوز پاییز به لرزه می افتاد.
+چه پیشنهادی؟ مگه ازت چیزی خواستم؟
بازوهای خودش را با کف دست مالید. صدای رعد و برق به گوش رسید و احتمالا قرار بود باران دوباره شدت بگیرد.
+فکر کردی اگه به بقیه چیزی بگی برای وجهه خودت خوبه؟ میگن یه مرد بالغ سی ساله یه جوون که شیش سال از خودش کوچیکتره رو اغوا کرده.
جان شانه ای بالا انداخت و موهای مرطوبش را از پیشانی کنار زد.

a Bystander _ YizhanUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum