سالن سینما

29 7 17
                                    

صدای گریه های ریزی از همه طرف شنیده میشد و انگار فقط من بودم که بین این جمعیت ساکت و اروم به پرده سینما خیره بودم و حتی میتونستم دیالوگ های فیلمی رو که برای اولین بار به روی صحنه درومده رو مو به مو و از حفظ بگم
(
_ چرا ، چرا ما باید درگیر همچین عشقی میشدیم
+ شاید این جزوی از سرنوشت ماعه
_و چرا سرنوشت ما انقدر تلخ نوشته شده
+ تلخ ؟! تو جدی ؟
پسر بزرگ تر  با اخم و سرزنشی عمیق به پسرک مقابلش خیره شد
+باید بهت یاداوری کنم تا همین چند لحظه پیش خواستار دقیقه ای بیشتر از موندگاری این عشق بودی؟
پسرک چشم هایی که حالا دوباره خیس شده بود رو به چشم های پسر بزرگ تر دوخت و اون هم مثل تک تک ادم های خیره به پرده سینمای زندگیش تاب نیاورد و صدای هق هقش شنیده شد )

انگار تک تک صحنه های فیلم  لحظه به لحظه زندگی خودش رو به تصویر میکشید
و شاید هم واقعا فیلمی از زندگی خودش بود

(
حالا اون ها روی شن های سرد و پیچیده در پتو بودن
این بار ذهنشون مثل دریای زیر پاهاشون اروم و صاف بود
دست های پسر بزرگ تر مثل پیچکی به دور پسرک پیچیده شد و پسر رو اروم به اغوش گرمش دعوت کرد
حرفی نمیزد و فقط این صدای نفس هاش بود که اعلام حضور میکرد
و بعد صدای افکار پسر به گوش تماشاچی ها رسید
پسرک میدونست که پسر الان چشم هاش رو بسته و فقط داره به اون فکر میکنه
و دقیقا همین لحظه بود که میتونست جونش رو بهش بده و اون ، این رو خوب میدونست
میدونست ، و همیشه خساست به خرج میداد توی این مورد و‌فقط زمان هایی که کم می اورد. اینطوری پسرک رو سفت به بغل میگرفت )

حالا لبخند های ریزی رو روی لب های تماشاچی های نشسته بر روی صندلی های سینما میدید و ارامشی که بر جو حاکم شده بود رو میتونست حس کنه
اما منتظر موند که باز هم اشک های اون ها که روی گونشون غلت میخورد رو ببینه
چون به خوبی به یاد داشت که صحنه بعد چقدر میتونه دردناک باشه

( پسر بزرگ تر هراسون از پله هایی که انگار انتهایی نداشت به دنبال صدای فریاد های خفه ای که هر لحظه واضح تر میشد بالا میرفت  و هر لحظه فضای اطرافش سیاه تر از قبل میشد
حالا که به عمق سیاهی رسیده بود وارد خونه شد
و جسم مچاله شده و غرق در خون پسر رو در گوشه خونه دید که پدرش داشت به سر اون جسم نحیف فریاد میکشید

+چی براتون کم گذاشته بودم ها ؟؟؟ چی ؟؟؟ چیکار کردم که اینجوری باید شاهد هرزه بازی هاتون باشم
_....
+ چرا حرف نمیزنی ؟؟؟ با توام
و بعد لگدی دوباره حواله تن نحیف پسرک شد
و فقط باعث شنیده شدن هق هقی از جانب پسرک شد
و کسی زمزه ریز پسرک رو نشنید
_من فقط عاشق شدم..

حالا دوربین به سمت پسر بزرگ تر برگشت که چجوری خشک شده و مات به اون پدر و پسر نگاه میکنه
و انگار هیچ تمایلی به جلو رفتن و نجات پسرک هم نداشت !
)

و حالا مرد به اشتباه فاحشش پی برد اون نتونسته بود به درستی حس افراد حاضر در سالن رو برای دیدن صحنه مقابلشون حدث بزنه چون اون ها علاوه بر اشک های رو صورتشون ناباوری و ناامیدی خاصی هم توی چشم هاشون بود اما مرد باز هم اروم و خیره به پرده روبه روش موند
حالا وقتش بود که اون نا امیدی ازبین بره
چه واقعی باشه و چه نه در هر حال اون این بار هیچ ایده ای از صحنه بعدی نداشت و فقط میدونست پایانی خوش در انتظار بود !

( _ تا حالا روی لبه تیز چاقو راه رفتی ؟
دسته چاقو التماست میکنه که برگردی
اما تو دوستش داری
اون درد رو ، اون خون رو
میدونی اشتباهه
اما دوستش داری
میدونی تهش مرگه
اما دوستش داری
و این یعنی هیچوقت فریاد های دسته چاقو رو نمیشنوی
چون نمیخوای که بشنوی
درد کورت کرده
درد کرت کرده
+ و من کجای اون چاقو برای توام ؟
_ تو تمام چاقویی ، تو برای من یک حس امنیت بین دریای خون و دردهامی
+اما اون دردی که کر و کورت کرده چی ؟
_اون خود عشقه
+ و تو عاشق منی ؟
پسر بزرگ تر بی توجه به سوال پسرک دستش رو کشید و اون رو به لبه پنجره نزدیک کرد جایی که میتونست مردم اون شهر غریب و بی ازار رو ببینه
_ما الان کجاییم؟
+ یه جای دور ؟
_ دور از چی ؟
+ از ادم هایی که روزی به ما زندگی تلخی دادن اما حالا میخواستن اون زندگی شیرین شده رو بگیرن !
_و من دقیقا تو همین لحظه و خیره به این شهر کنارت ایستادم پس؟
+پس؟
_پس عاشق توام
+و اگر اینجا کنار من نبودی یعنی ؟
_ یعنی درست همونجا کنار پله ها ترکت کرده بودم ؟
+درسته همونجا
_ پس عاشقت نبودم !
+ شاید بودی ولی ...
پسر بزرگ تر بین حرفش پرید
_ مهم نبود عاشقت بودم یا نه مهم این بود که میدونستم با ترک تو قلبت رو با خودم میبردم و این بخشیدنی نیست !
)

مرد با صدای تشویق حضار به خودش اومد و از دنیای جمله اخر فیلم به دنیای داخل سینما پرتاب شد
و حالا این مردم بودن که اروم و ساکت به پرده نکاه میکردن
و این بار مرد اشک هاش رو پاک میکرد
و توی فکرش یک چیز میگذشت ...
اون به قولش عمل کرده بود !

(
_من میخوام داستان زندگیمونو بنویسم و مطمعنم میشه فیلم محشری ازش ساخت
+اگر یک روز از هم جدا بشین بازم داستان زندگیمونو مینویسی؟
پسر بزرگ تر با لبخند نگاهش کرد و شروع به نوازش موهای بلند و به رنگ شبش کرد
_ ما قرار نیست از هم جدا بشیم
پسرک پافشاری کرد
+ منم گفتم اگر ! حالا بگو ببینم ، مینویسی؟
_ مینویسم
+ و پایانش ؟ قراره تلخ باشه؟
_ نه ! من پایانی که ارزوش رو دارم براش میزارم و قراره همیشه پایانش خوش باشه
+ قول میدی؟
_قول میدم )

میگن تا از دستش ندی نمیفهمی چقدر دوسش داری
من زمانی که از دستش نداده بودم
نهایت دوست داشتنش رو توی قلبم داشتم
پس وقتی رفت
چی شد؟
اون بخشیده شد
قلب من خالی شد
و موهام کوتاه ، شاید هم رنگی به سبزی چشم هاش
و من به انتهای عاشقی رسیدم
حالا فقط یک چیز توی سرم میگذشت
داستان زندگی من روی اون پرده بزرگ و سیاه سینما به قسمت تیتراژ خودش رسیده بود
پس وقت خوابیدن بود ....!

و مرد از سینما خارج شد (:

.
.
end
.
.
خوب امیدوارم دوستش داشته باشید
من کاملا یهویی و توی نیم ساعت نوشتمش (:
اگر جایی رو متوجه نشدید و سوالی بود حتما بپرسید
و باز هم من یه داستان از ویکوک نوشتم و شخصیتهاش مبهم بودن
پس اگر دوست دارید بدونید کدومشون ته بود کدوم کوک بگید براتون افتر استوری بزارم ^^

promise | VkookWhere stories live. Discover now