نه من مافیا نیستم

336 44 0
                                    

این دو روز مثل برق باد گذشت بیشتر این دو روز روی تخت بودم فکرم درگیر تهیونگی بود که به طرز عجیبی وارد زندگیم شده بود

بهم گفته بود دو روز دیگه میاد دنبالم بخاطر همین بدون خبر دادن به یون‌جی اماده شدم کاپشن سفیدمو برداشتم پوشیدم عصایی که این دو روز یون‌جی برام تهیه کرده بود تا کارام راحت تر بشه برداشتم به کمک اون سمت در بیرون ویلا رفتم نمیخواستم تهیونگ رو ببینم بخاطر همین تصمیم گرفتم سر قبر مامان بابام برم تا یکم باهاشون حرف بزنم

ولی چشمم به تهیونگی خورد با استایل تمام مشکی سیگاری بین انگشتاش گرفته منتظر به ماشینش تکیه داده اون قدر بهت زده بودم که نمیدونستم چیکار باید بکنم فقط با چشمم دنبال ماشینی که قرار بود باهاش برم پیش مامان بابام گشتم و وقتی اثری ازش پیدا نکردم دوباره به تهیونگ زل زدم

نگاهی به سر تا پام انداخت جوری که حس میکردم
پشت اون آرامش یه طوفان بزرگ در حال وقوعه
بهم اشاره کرد و گفت :
+خرگوش کوچولو جایی تشریف میبرین؟؟

ازش میترسیدم ولی این دلیل نمیشد ازش حساب ببریم
_به تو ربطی نداره آقای کیم

نوچی کرد ته سیگارش رو روی زمین انداخت قدم های آرومی برمیداشت به سمتم میومد ترسی به جونم افتاد که باعث شد عصا از دستم بیفته تهیونگ انقدر بهم نزدیک شد دستاشو دور کمرم گذاشت منو سمت خودش کشید باعث شد به بدنش برخورد کنم سرشو کنار گوشم برد نفس هاشو روی گوشم بیرون میفرستاد جوریکه لباسش به گوش برخورد کنه گفت:
+خرگوش کوچولو منو عصبی نکن من زیاد صبور نیستم الان هم مثل یه پسر خوب میری میشنی تو ماشین...

باز هم خواستم مخالفت کنم عقب بکشم..تهیونگ گاز ریزی از لاله گوشم گرفت که باعث شد ناله آرومی کنم
+داری دیونم میکنی خرگوشک دوست داری همینجا روی ماشین به فاکت بدم نه؟؟

تهیونگی که من این چند روز میشناختم حرف هاش اصلان شوخی نبود و واقعان اونکار رو انجام میداد
_باشه باشه میام فقط ازم فاصله بگیر الان یکی مارو میبینه فکر بد میکنه
تهیونگ با نیشخند رو مخی ازم فاصله گرفت عصا رو از زمین برداشت بهم داد و باهام هم قدم شد تا ماشین...در ماشین رو برام باز کرد با استرس زیادی که داشتم داخل ماشینش نشستم عصارو ازم گرفت صندلی عقب گذاشت

بعد از اینکه عصا رو گذاشت اومد نشست کمربندش رو بست
+کمربندت رو ببند جونگکوک یا دوست داری برات ببندمش؟؟
پوفی از کلافگی کردم کمربندمو بستم با سرعت حرکت کرد

دلم میخواست برم پیش مامان بابام ولی ولی مجبور بودم امروز بیخیال بشم یه روز دیگه برم تو کل راه تهیونگ سکوت کرده بود و فقط رانندگی میکرد حتی یه نگاه ریز هم بهش نکردم حوصلشو نداشتم از طرفی هم ازش میترسیدم

وقتی وارد محله قدیمی که با مامان بابام زندگی میکردیم شدم با تعجب به سمتش برگشتم
_تهیونگ داری منو کجا میبری؟؟
تهیونگ هم بدون اینکه نگام کنه جواب داد:
+داریم میریم خونه من چطور؟؟

اره خب این محله فقط مخصوص ادمای پولدار سئوله عادیه که تهیونگ اینجا زندگی کنه با گفتن هیچی مهم نیست موضوع رو تموم‌کردم

ریموت رو زد وارد یه ویلا نسبتا بزرگی شد این محله ویلا هاش یه شکل ساخته شده بودن و وقتی ویلا رو دیدم یاد اون موقعی افتادم که مامان بابام زنده بودن و بدون هیچ دردی زندگی میکردم شاد بودم یکم بغضم گرفت
+نمیخوای پیاده بشی؟؟

تهیونگی رو دیدم که در سمت منو باز کرده و عصا به دست منتظر منه انقدر که غرق فکر خیال شده بودم که متوجه متوقف شدن ماشین نشده بودم  با کمکش از ماشین پیاده شدم به سمت ویلا تهیونگ رفتیم

دکوراسیون داخلی ویلا تهیونگ فوق العاده بود ترکیبی از سفید مشکی این پسر با رنگ مشکی قرارداد بسته بود چندتا خانوم که انگار منتظر ما بودن با ورود به تهیونگ سلام کردن خوشحال شدم با تهیونگ تو این ویلا تنها نیستم

تهیونگ بهشون گفت که میتونن برن و با حرف تهیونگ همشون از ویلا خارج شدن

امید من به همون خانوما بود یعنی الان ما تو این ویلا به این بزرگی تنهاییم یه ترس بدی به جونم افتاد کاش حداقل پام سالم بود من حتی نمیتونستم درست حسابی راه برم

تهیونگ بهم کمک کرد و منو به میز نهارخوری بزرگی برد که یه قسمتیش وسایل صبحانه چیده شده بود که مشخص بود کار همون خانوم هاست
رو صندلی نشستم تهیونگ هم رو به روی من نشست
+شروع کن جونگکوک یه چیزی بخور
_من چیزی نمیخورم تهیونگ کاراتو سریع انجام بده کار دارم

تهیونگ ابرویی بالا داد نوچی گفت
+پس تا شب اینجاییم تا تو چیزی نخوری همینجا میشینیم کاری انجام نمیدیم
با کلافگی شیر موزی که جلوم بود رو برداشتم یه قلوپ ازش خوردم تهیونگ لبخندی زد
+افرین خرگوشک همین طور که میدونم سوالات زیادی از من داری پس بپرس...
_کی از زندگیم میری بیرون؟؟

اولین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیدم و تهیونگ شروع کرد به خندیدن
+من تازه پیدات کردم حالا حالا ها باهم کار داریم
_اصلان چرا من؟؟
تهیونگ یه قلوپ از قهوه جلوش رو خورد
+خب ازت خوشم اومده میخوام مال من باشی

سرمو تکون دادم قانع نشده بودم یه تیکه نون برداشتم حین خوردنش بازم یه سوال واسم پیش اومد
+تهیونگ تو مافیایی چیزی هستی؟؟
تهیونگ با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه شروع کرد به خندیدن سوالی پرسید مافیا؟؟

_اره خب مافیا ها از این رفتارا نشون میدن خب من که مافیا از نزدیک ندیدم ولی تو داستانا این شکلی ان
تهیونگ باز هم خندید و جوابی نمیداد کلافه اونور رو نگاه کردم

تهیونگ جلوی خنده اشو گرفت
+نه مافیا نیستم خرگوشک از این داستانا نخون واست مناسب نیستن و خب من در اصل صاحب هتل های زنجیره ایی تسلا‌ ام

نونی که تو دهنم بود با حرف تهیونگ پرید تو گلوم شروع کردم به سرفه کردن تهیونگ با سرعت اومد کنارم یه لیوان آب دستم داد روی صندلی کناریم نشست

چرا متوجه نشده بودم که تهیونگ همون کیم تهیونگیه که بعد از ورشکستگی بابام هتل هامونو خریده بود...

𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞𝐧Where stories live. Discover now