اگه نیازه ببریمش بیمارستان

429 52 4
                                    

لبم رو با زبون تر کردم و همون طور که نگاهم به کاهو های خورد شده بود غر زدم :
- لطفا برو عقب،من اینجوری معذبم و ممکنه یکی بیاد ما رو ببینه
- بهتره به این وضع عادت کنی
اونقدر ماهرانه کاهو هارو خورد میکرد که انگار  یه آشپز ماهر بود

بعد از خورد کردن کاهو ها ازم فاصله گرفت دستاش رو شست و موقع بیرون رفتن از آشپزخونه بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :
- لبت زخم بشه تنبیه میشی
تازه متوجه شدم که پوست لبمو اینقدر جوییدم که
چیزی ازش باقی نموند
لعنتی نثارش کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم از
اون همه نزدیکی هنوز توی شوک بودم و قلبم یکی
در میون میزد .
با صدای یون‌‌جی هین بلندی گفتم و توی جام پریدم:
- چته پسر؟ چرا اینجوری میکنی؟
+ وای یون‌جی ترسوندی منو
یون‌جی به کابینت آشپز خونه تکیه داد لبخندی شیطونی زد:
_به چی فکر میکردی؟؟که منو دیدی اینجوری ترسیدی شیطون ها؟؟
______________________

میز ناهار رو در حالی جمع کردم که افکار درهم و برهم عذابم میداد حتی دلم نمی خواست جواب سوال های یون‌جی رو بدم
وقتی حالم رو دید بی صدا از ویلا بیرون رفت و من
رو تنها گذاشت
از دست خودم و حال و روزم عصبی بودم چطور اجازه میدادم یه پسر بتونه اینجوری نزدیکم بشه و حرف از تنبیه بزنه حالم رو بهم میزد...
با کلی درگیری میز رو جمع کردم یون‌جی ازم خواسته بود براشون قهوه ببرم پس بدون هیچ مطلعی قهوه رو درست کردم روی سینی چیدم وارد حیاط شدم

دور میز جمع بودن و صحبت میکردن،دخترا هم با سر صدا دور استخر میچرخیدن و بلند جیغ میکشیدن می خندیدن.
بینا از دست بورام فرار کرد و بعد از اینکه پاش رو
روی سطل کوچیک قرمز رنگی گذاشت که مخصوص شن بازی بود از لبه استخر بالا رفت و با حالت پیروزی دستاش و بالا گرفت
جوریکه لبه استخر بود ترسیدم که بیفته تو آب سر جام وایسادم و جوریکه هول نکنه اسمش رو
صدا کردم ولی اونقدری یواش بود که حتی خودمم
صدام رو نشنیدم .
بورام هم دقیقا کار خواهرش رو تکرار کرد و روی
سطل رفت،بینا خم شد تا با گرفتن دستش بهش کمک کنه تا بالا بیاد اما تعادلش رو از دست داد و با
صدای بدی توی آب افتاد.
ناخوداگاه سینی قهوه از دستم روی زمین افتاد و به طرف استخر دوئیدم .

صدای جیغ و گریه های بورام همه رو متوجه خودش کرد
ثانیه ها از حرکت وایساده بودن و من فقط تصویر
بینا رو میدیدم که با موهای پریشون زیر آب تکون میخورد و دست و پا میزد .

یک لحظه ذهنم به عقب برگشت وقتی که بچه بودم؛ افتادم توی استخر و در نهایت بابا بود که نجاتم داد
بعد از اون ترس از آب باعث شد هیچوقت سمت شنا نرفتم
نگاهم بین بورام که کنار استخر برای خواهرش گریه
میکرد و دختری که میون آب غلت میخورد و دست و پا میزد در رفت و آمد بود
فقط یک لحظه کافی بود که نفسش بند بیاد و کار تمام بشه
ترسم رو کنار گذاشتم و بدون معطلی به داخل آب
شیرجه زدم

به بینا نزدیک شدم دستم رو دور کمرش پیچیدم و با یک حرکت روی آب آوردمش .
با سر صدایی که ایجاد شده بود همه به سمتون اومدن در حالیکه نگرانی از چهره هاشون می بارید

یون‌جی گریه کنان و بی قرار بهمون نگاه میکرد و چیزی نمونده بود که غش کنه
ولی در عوض ته‌مین خونسرد تر بود چون به داخل استخر خم شد و بینا رو توی بغلش کشید و با خودش بیرون برد

یون‌جی دخترش رو بغل کرد و تمام بدنش رو وارسی کرد و بعد نگاهی به من کرد:
- ته‌مین،خون ... خون
نفس نفس میزدم و انگار هنوزم توی شوک بودم .
اب از سر و روم میچکید و هیچ حرکتی نمیتونستم
انجام بدم
توی حال خودم نبودم و سرگیجه و حالت تهوع یه
لحظه هم ولم نمیکرد،نفهمیدم چی شد که یهو کسی
پاهام رو گرفت به داخل استخر کشید و جوری نگهم داشت که نمیتونستم خودم رو بیرون بکشم
اونقدر گیج و ترسیده و بی تعادل بودم که نمیتونستم کاری کنم
ولی دیدم که چطور دست تهیونگ دور کمرم حلقه شد و من رو از آب بیرون کشید .
دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم و تمام ترس و
وحشت توی وجودم رو با فرو کردن ناخنام توی
گوشتش تخلیه کردم .
چشم هام فقط رد پنجه هام رو میدید که روی شونه
تهیونگ خط انداخته بود کاش میتونستم خودم رو
همونجا توی آغوشش رها و نفسی تازه کنم ولی اجازشون نداشتم همچین کاری کنم

احساس ضعف شدیدی داشتم؛بالاخره نگاهم از دست هام کنده شد و به صورت تهیونگ دادم اون هم نگاهم میکرد خیره و خاص و پر حرف...

تلاقی نگاهمون اونقدر طول نکشید چون به پله های
استخر رسیدیم و دیگه باید از تهیونگ جدا میشدم .
پهلوهام رو سفت تر گرفت و با لحن جدی گفت :
_ برو بالا!
بی رمق نگاهی به پله ها انداختم،به نظر خیلی دور
میومد جوریکه حتی نمیتونستم تصور کنم یه پله بالا برم

مستأصل به طرف تهیونگ چرخیدم . واقعا جونی توی تنم حس نمیکردم تا بتونم از چند تا پله بالا برم .
صدای تهیونگ و شاکی و عصبی شنیدم که غر میزد :
- شنا بلد‌ نیست بعد میخواد جون یه نفر دیگه رو نجات بده بابت این حماقت باید تنبیه بشی

دومین باری بود که داشت حرف از تنبیه و مجازات
میزد و نمیدونستم منظورش چیه ولی چیز خوبی به ذهن ام نمیرسید

همون طور که غر میزد کمکم کرد از پله ها بالا برم .
وقتی دستم سنگ حیاط رو لمس کرد وقت تلف
نکردم و روی زمین دراز کشیدم
از میون چشم های نیمه باز دیدم که تهیونگ در حال بالا اومدن از پله هاست
آب از سر و روش میچکید و شونه هاش از فرو
کردن ناخن هام هنوز کمی قرمز بود
سینه اش به خاطر تند نفس کشیدن بالا و پایین میشد
و از حالت چهره ش کاملان مشخص بود تموم سعیش رو میکرد تا بلایی سرم نیاره

وقتی به بالای پله ها رسید اخم وحشتناکی بین
ابروهاش نشست بلافاصله کنار پاهام روی زمین زانو زد و رو به ته‌مین گفت :
- جعبه ی کمک های اولیه،سریع
مردی که همراه تهیونگ اومده بود با ارامش خاصی به طرف مون اومد و نقطه ی مقابل تهیونگ روی زمین نشست :
- اگه نیازه ببریمش بیمارستان

𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞𝐧حيث تعيش القصص. اكتشف الآن