بکهیون از روی موتور بلند شد،دستاش رو دور کمر جیسو قفل کرد و بخاطر حلقه شدن دست های جیسو دور گردنش کمی روبه پایین خم شد.
تمام وجود جیسو غرق در گرمای دوست داشتنی بدن بکهیون شد، چونه‌اش رو روی شونه‌ی پهنش گذاشت و پرسید:
"بعدا بهم موتور سواری یاد میدی؟"
بکهیون با انگشت هاش موهای جیسو رو از روی لبش کنار زد و گفت:"چرا که نه، بهت یاد میدم."
بکهیون می‌خواست بیاد عقب تا چهره جیسو رو ببینه اما دخترک این اجازه رو بهش نمی‌داد.
فشار دست‌هاش رو دور گردن دوست داشتنی ترین پسر دنیا بیشتر کرد و عطر بدن بکهیون رو توی ریه‌هاش ذخیره سازی کرد. اون از همین الان به این آغوش وابسته شده بود جوری که انگار تا قبل از اون بدنش نمی‌دونست چطوری به زندگی کردن ادامه می‌داد.
صدای زنگ گوشی بکهیون جفت پا پرید وسط تمام خوشی و لذت جیسو. دخترک با قیافه ای توهم رفته از اون بغل گرم و بزرگ بیرون اومد و با چشم هاش کار بکهیون رو دنبال کرد.

تلفن رو وصل کرد، جیسو نمی‌دونست کی پشت خطه اما از جواب های بکهیون می‌شد یه حدث هایی زد.
"خیل خوب خودم رو میرسونم."
گوشی رو توی جیبش گذاشت، به ساعتش نگاهی انداخت و سمت جیسو چرخید.
"ساعت نزدیک ۱۲ شبه بهتر بری خونه."
دخترک سرش رو تکون داد و کلاه کاسکت رو روی سرش گذاشت.
"پس بزن بریم."
بکهیون با پشت انگشتش ضربه ای به کلاه جیسو زد و با لبخند پشت موتور نشست.
"اون پشت فضولی نکنی ها."
بکهیون با اخطار گفت و خنده‌ رو به لباهای جیسو هدیه داد.
وقتی دست های دخترک رو دور کمرش حس کرد، چراغ های موتور مشکی رنگش رو روشن و حرکت کرد.

گوشه‌ی لبش رو با دندونش می‌خورد و به پیام یانگ‌سو خیره شده بود.
"نیم ساعت دیگه بیا به این بار، قرار اینجا دور هم جمع بشیم."
جونگین برای بار هزارم لوکیشنی که یانگ‌سو فرستاده بود رو نگاه کرد و با دندون‌هاش به جون ناخن شستش افتاد. امشب هم دور همی یانگ‌سو بود اما به جای خونه‌اش توی بار جدیدی که انگار تازگی ها پیداش کرده بود قرار بود دور هم جمع بشن.

مادرش چند بار اون رو صدا کرده بود اما وقتی جوابی از طرف جونگین نگرفت، بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا شام درست کنه.

صدای شکستن شیشه کل فضای خونه رو فرا گرفت و جونگین رو از توی فکر بیرون کشید.
با هول سمت آشپزخونه چرخید و وقتی به ورودی آشپزخونه رسید، کف آشپزخونه رو دید که پر شده بود از خورده شیشه و سس سویا که مثل خون گوشه گوشه‌ی سرامیک پخش شده بود.
"چکار میکنی؟"
جونگین با عصبانیت گفت و اخم ترسناکی رو صورتش نشست.
جی‌هون که حسابی ترسیده بود، دست های چروکیده‌اش شروع به لرزیدن کرد، قدمی برداشت تا از اونجا بیرون بره اما به سرعت با فریاد جونگین متوقف شد.
"تکون نخور."
جونگین دمپایی های سفید رنگی رو از کنار در برداشت و یک جفت هم خودش پوشید.
برگشت پیش مادرش و کمک کرد دمپایی ها رو بپوشه.
"مگه بهت نگفتم تنهایی اینجا نیا، انقدر فهمیدنش برات سخته؟"
تن صدای جونگین یک ذره هم پایین نیومده بود و فریاد هاش مادرش رو به لرزه می‌نداخت.
"خواستم برات شام درست کنم." جی‌هون با صدای لرزون گفت.
"ما شام خوردیم مامان، هزار دفعه، آخه کی ساعت ۱۲ شب شام میخوره."
پیرزن سرش رو پایین انداخت و گوشه‌ی لباس گل‌گلیش رو چنگ زد.
با کمک پسر عصبیش از آشپزخونه بیرون رفت.

Bitch BoyWhere stories live. Discover now