"عا...بله؟"

"هواست کجا پرت شد؟ اگه مطمئن نیستی تا انجامش ندم"

"چیو؟"

"درختو تبر بزنم"

"آها."

تبرو سمت جونگکوک گرفت و گفت:

"بیا. بزن ببینم چیکار میکنی"

جونگکوک با نگاه عجیب غریبی بهش نگاهی انداخت و گفت:

"هواست نیستا"

"ببخشید. بزن بزن"

با ابروهاش به تنه ی درخت اشاره کرد.
جونگکوک تبرو بالا برد و به تنه ی درخت ضربه های پشت سر همی زد.


با صدای تق تق از بیرون کلبه چشم هاشو باز کرد و دور و برشو نگاه کرد. نه یونگی اونجا بود نه دوستش.

بلند شد و دست و صورتشو شست و لباسای گرمشو تنش کرد و از کلبه بیرون زد. همینجوری قدم زد تا پشت کلبه جونگکوک رو دید که مثل کانگورو بالا و پایین میپره و به تنه ی درختی تبر میزنه.
اول خندش گرفت و با دیدن قیافه ی مود پوکر یونگی بلند زد زیر خنده.

هردو پسر نگاهی به گوشه ی کلبه کردم و با جیمینی مواجه شدن که از خنده خودشو به دیوارای کلبه میکوبه.
دوتاشون تعجب کرده بودن و همزمان خندشون گرفته بود.
جیمین سمتشون رفته اشکاشو پاک کرد و گفت:

"واقعا شما دوتا از دور خیلی احمق تر بنظر میاین."


جونگکوک مشتی به بازوی جیمین زد. جیمین گفت:

"حالا نزنمون کانگورو"

هرسه تاشون از خنده قهقهه میزدن.
چوب هارو با کمک هم جلوی کلبه بردن. قسمتی از برف هارو کنار زدن و چوب هارو چیدن و با کمی بنزین آتیش رو روشن کردن.
صندلی هارو آوردن و دور آتیش نشستن. جیمین سه تا لیوان شیرکاکائو گرم آورد و یونگی مارشلمو هایی که توی راه خریده بودن سر چوب زده بود و نوبتی میخوردن.

________________________________

قرار گذاشته بودن برای عصر از کلبه دور بشن و به جایی که یونگی بهشون قول داده بود برن. جایی که تقریبا توی دامنه ی کوهه و چشمه ی اونجا یخ زده. همونجا میخاستن کمپ کنن و آخری شبو اونجا بمونن.

دوتا چادر و سه تا بلانکت و پتو و بالشت با خودشون کول کردن و پیاده راه افتادن.
اگر جاده ی خاکی پر از برف نبود حتما با ماشین میرفتن و اصلا به خودشون هم زحمت نمیدادن راه برن.

تقریبا بعد از چهل دیقه راه رفتن جونگکوک و جیمین از نفس افتاده بودن و به یونگی التماس میکردن که همونجا استراحت کنن.

"اینجا نمیشه موند هوا تاریک میشه"

درحالی که جیمین نفس نفس می‌زد و خودشو به درخت تنومندی تکیه داده بود گفت:

My oxygen Where stories live. Discover now