با اینکه تهیونگ هنوز هم مخالف این کار و به خطر انداختن جونگ کوک بود، اما حالا پسرک در فضایی که باید قرار داشت و از اینکه می تونست به مردش برای عملی کردن نقشه هاش و گرفتن انتقامش کمک کنه، خوشحال بود.

داشت به حس خوب درونش پروبال می داد و با فکر به زمانی که برای راضی کردن تهیونگ گذاشته بود، لبخند می زد که ناگهان جسم آهنی بزرگی از مقابلشون رد و با دیوار کناری برخورد کرد.

اگر هیو نجنبیده بود، الان هر دو بخاطر برخورد جسم آهنی بهشون گوشه ای افتاده بودن.

جونگ کوک شوکه که توسط هیو به عقب پرت شده و روی زمین افتاده بود، با نگاهی گرد شده به تخت آهنی ضرب دیده نگاه می کرد.

از آن سمت هیو با نگرانی به سمتش رفت و تمام تنش رو با چشم های لرزانش چک کرد: حالت خوبه؟... نمیدونم چه فاکی اتفاق افتاده ولی باید از اینجا ببرمت... بلایی سرت بیاد تهیونگ منو میکشه... فاک... روز اول ورودت چقدر با شکوهه کوک

با کمک خوناشام سراسیمه، از روی زمین بلند شد و با ایستادنش بدون توجه به غر زدن و حرف زدن های پر از نگرانی هیو، به سایه ای که در راهرو ال مانند افتاده بود نگاه کرد.

با نزدیک و نزدیک تر شدن سایه، چشم هاش گرد شدن و با لکنت خوناشام رو صدا زد: ه...هیو

هیو نگاهش رو بالا آورد و با گرفتن رد نگاه جونگ کوک، به پشت سرش برگشت و با دو تیله قرمز رنگ که از اون فاصله هم درخششی وحشتناک داشتند، مواجه شد.

قلب یخ بستش دوباره یخ زد و سرمای دست حلقه شدش دور دست جونگ کوک، بیشتر شد.

اون چشم ها رو می شناخت و با پدیدار شدن جسم سفید پوش موجود ایستاده بین مه به وجود آمده در راهرو، شکش از بین رفت و ترسیده قدمی به عقب برداشت و جونگ کوک رو پشت سرش پنهان کرد.

موجودی که ته راهرو ایستاده بود، لباس سفید رنگی که حالا با سرخی قطرات خون تزیین شده بود به تن داشت.

موهای بلندش بهم ریخته در اطرافش پخش شده بودند و تنها قسمت از صورتش که در زیر چراغ عای چشمک زن راهرو پیدا بود، دوتیله سرخ و درخشندش بودند.

مه سردی که در تاریکی راهرو پیچیده بود انگار از تن یخ زده ی اون موجود سرچشمه می گرفت و این نشان می داد که او نمونه آزمایشی ای بوده که به تازگی از دستگاه خارج شده!

جونگ کوک پشت هیو پناه گرفته بود و هردو عملا خشک شده بودن اما هیچ کدوم نمی تونست نگاهش رو از اون شبح سرخ درون راهرو بگیره.

سرعت تپش قلب نیمه جونش اونقدر بالا رفته بود که حتی هیو هم صدای کوبشش رو می شنید و گرگ درونش به قدری احساس ترس می کرد که تنها با زوزه های بلندی آلفای دورشده ازش رو طلب می کرد.

اگر تهیونگ آنجا بود مطمئنا فورمون غلیظ ترسیده اش رو به راحتی استشمام می کرد.

گوش هاش با شنیدن کشیده شدن پاهای شبح سفید پوش! تیز شدند و کلمات هیو در گوش هاش زنگ زدن: با سه فرار کن...فهمیدی؟

تا خواست واکنشی نسبت به حرف هیو نشان بده، شبح سفید پوش با حرکت سریع و غافلگیر کننده ای به سمت اون دو یورش برد و در یک حرکت، هیو یی که آماده حمله بود رو کنار زد و به دیوار کوبید.

حالا تنها نگاه قرمز رنگش جونگ کوک رو هدف گرفته بود و ناله دردمند هیو در گوش های هردو می پیچید.

جونگ کوک قدمی عقب گذاشت. حالا که می دید اون موجود، زنی با موهای شلخته، چشم های قرمز و رگ هایی بیرون زده بود!

زنی که با وجود ترسناک و وحشی بودنش، درون تیله سرخ و پر از نفرتش، دست هایی برای التماس دراز شده بود و انگار در پشت خشونت بی اراده اش، درخواست کمک می کرد.

و انگار تنها کسی که اون در خواست کمک رو می دید،جونگ کوک بود.

نگاهش به دست دراز شده ی زن افتاد و بعد سر کج شده اش رو دید. اون قطره های سرخ رنگی که صورت زن رو پوشانده بودن، خون نبودن بلکه قطره های اشکی بودن که از چشم هاش سرازیر می شد!

خیلی زود به جای ترس، غم تمام قلب جونگ کوک رو تصاحب کرد.
اون هم یک مورد آزمایشی بود.
درست مثل خودش...

با دیدن قطره های بیشتری که از چشم های دختر بیرون می ریختند، بی اراده قطره اشکی از چشم هاش سرازیر شد.

هنوز صدای دردمند هیو رو می شنید و هنوز هم از وضعیتی که اون زن ساخته بود به خودش می لرزید اما حالا کسی رو پیدا کرده بود که غمی مشابه غم خودش داشت...

با این تفاوت که جونگ کوک مردی رو در زندگیش داشت که غمش رو با او شریک و آرام می شد اما موجود مقابلش انگار نه تنها کسی رو نداشت بلکه با چنین وضعیتی دست به فرار زده بود!

حتی نفهمید که چطور تمام صورتش از اشک هاش خیس شدن و کی لب هاش از هم فاصله گرفت: چ...چه بلایی...سرت اومده...

با غم زمزمه کرد و تنها یکم بعد از تکان خوردن لب های دختر آشفته ، صدای شلیک بلند شد و در مقابل نگاه بهت زده ی امگا، جسم دختر با چشم های بسته به زمین افتاد.

شد ژانر وحشت یهو....
نمیدانم
اطلاعی ندارم
بای👀

VAMP | Omega Where stories live. Discover now