"6"

549 168 236
                                    

با وجود روشن بودن بخاری ماشین‌، نوه‌ش همچنان به خودش می‌لرزید. لبخندی بهش زد و کت پوستی که با عجله به تن کرده بود رو از تنش در آورد. کمی خودش رو جلو کشید و کت رو  روی دوش سهونی انداخت که با تماس نیمه شبیه خودش غافل گیرش کرده بود‌. پسر نیمه شب با فهمیدن اینکه بعد از ساعتها در نهایت هر دو پدرش از خستگی به خواب رفتند با مادر بزرگش تماس گرفته بود. بعد از خارج شدن از اتاقش دوباره درش رو قفل کرده بود تا در صورت بیدار شدنشون با خودشون فکر کنند که سهون هنوز توی اتاقه.

-این گرمت می‌کنه پسرم.

مادر بزرگش با لبخند گفت ولی سهون نمیتونست در مقابلش لبخند بزنه. فقط سری تکون داد و تلاش کرد تا بالاخره سکوتش رو بشکنه و به حرف بیاد.

-حالا میفهمم چرا بابا اصرار داشت حتما برای دانشگاه از کشور خارج بشم.

-بکهیون با وجود باهوش بودنش گاهی اوقات خیلی احمق میشه. با اینکه این مسئله در واقع به نفع منه، باید بگم راه های بهتری وجود داشت که تو رو از پک دور نگه داره.

با وجود تعصب شدیدش روی پدرش، نادیده گرفت که احمق خطاب میشه. چون اگه بکهیون هم ذره‌ای روی اون تعصب داشت اینطور به سادگی قبل از به دنیا اومدنش‌ اون رو پیشکش نمی‌کرد.

-من فقط می‌خوام بدونم، به غیر از جفت گیری با یک بتا مورد دیگه‌ای در رابطه با وارث بودن وجود داشته که پدرم از پک فراری بوده؟

لونا دست‌ سرد تنها نوش رو بین دست های خودش گرفت و سعی کرد بدون ایجاد ارتباط چشمی، باهاش با ملایمت صحبت کنه. به نظر می‌رسید سهون‌ با در نظر گرفتن خشمش نسبت به پدر‌هاش حالا هیچ گاردی نسبت به پک نداشته باشه.

-بهم بگو، وقتی مادرت روی جون خودش برای دادن یه وارث به پک ریسک کرد، دلت میخواد روی فداکاریش چشم پوشی کنی؟ فکر می‌کنی چی به اندازه‌ی جانشین شدن می‌تونه روح مادرت رو شاد کنه سهون؟
تو با وجود رهبری میتونی زندگی عادیه خودت رو داشته باشی، ولی نه تا وقتی که تایید شورای پک رو بگیری. قصد گول زدنت رو ندارم، قراره ماه‌ها تحت تمرینات فشرده نظامی و ذهنی باشی. چه در کالبد انسانیت و چه زمانی که تبدیل شدی. به طور کلی هیچ پیش زمینه‌ای از زندگی به عنوان یک گرگ آلفا نداری، من مجبورم محدودت کنم در خیلی موارد تا فقط هرچه سریع تر به صلاحیت های مورد نیاز برسی. باید شکار یاد بگیری و صد البته که گرگت نیاز داره تا جنگیدن رو آموزش ببینه. ولی بهم بگو، چه چیزی میتونه از مادرت ارزشمند تر باشه که به خاطرش مادرت رو به آرزوش نرسونی؟ بهت قول میدم، دانشگاه و تمام برنامه های توی سرت همچنان بعد تموم شدن دوره‌ی آموزش هات منتظرتن.

فعلا نیاز بود مادر بزرگش اینطوری فکر کنه. اینکه سهون‌ اون پسر بچه‌ی احمقیه که خیلی راحت تونسته تحت تاثیر قرارش بده. همون پسری که حالا بدون در نظر گرفتن هیچ منطقی نسبت به پدرش کینه به دل گرفته و خودشو صرفا به خاطر خشمی که نسبت به پدرهاش‌ داره در اختیار پک قرار داده. بکهیون شاید راجع به وارث رهبر پک بودن به پسرش هیچی نگفته باشه، ولی سهون‌ از همون سالهای ابتدایی زندگیش از پدرش شنیده بود که مردم پک سنتی شمالی، فکر میکنند بیون بکهیون‌ مرده چون بعد از جفت گیری با یک بتا، پدر سخت گیرش اون رو کاملا از پک طرد کرده بود. پس سهون‌ همیشه از خانواده‌ی پدریش متنفر بود، بدون اینکه حتی اونهارو یک بار دیده باشه. وقتی تماس های مادر بزرگش شروع شد، فقط مثل احمق‌ها فکر میکرد مادر بزرگش پشیمونه و دلش میخواد دوباره با خانواده‌ی پسرش ارتباط بگیره. ولی حالا میفهمید که باید خیلی بیشتر از اینها ازشون متنفر باشه!

ᴅʀɪꜱꜱᴏɴWhere stories live. Discover now