فصل پنجم..★

169 35 9
                                    

پاییز ما را به کجا خواهد رساند؟

ماه نوامبر به اواخرش رسیده بود و ما در حال نزدیک شدن به زمستون بودیم. پاییز امسال با سرعت غیر قابل توصیفی سپری شد. من تقریبا هر روز زندگیم رو با تو می‌گذروندم و باز هم نمی‌تونستم روز هام و "تکراری" بدونم. من و تو تا غروب توی آشپزخونه ی وایتلند می‌نشستیم و الا برامون شکلات داغ درست می‌کرد و تو درس می‌خوندی.

من از اون شبِ فراموش نشدنی به بعد، هر جایی که سرم رو می‌چرخوندم، پروانه های آبی رنگی رو می‌دیدم که توی اطرافم پرواز می‌کنن و از خودشون ستاره های کوچیک و مسیر های نورانی به جا می‌گذاشتن. من نمی‌تونستم ثانیه ای از روزم رو بدون فکر کردن به تو بگذرونم. من نمی‌تونستم چشم‌هام رو ببندم و چهره زیبات رو جلوی خودم نبینم. تو حتی وقتی زنگ‌های استراحت چشم هات رو می‌بستی و کمی چرت می‌زدی هم زیبا به نظر می‌رسیدی. حتی وقتی می.خوابیدی هم زیبا بودی.. چطور ممکن بود؟

با اینکه اون پروانه ها از وجود تو آزاد شده بودن و اطراف من به پرواز در اومده بودن، ولی من می‌ترسیدم وقتی تو خوابی آزارت بدن.. چون هروقت تو پیشم بودی، اونا روی موهات می‌نشستن..

من مشکلی با بی توجهی های تو نداشتیم تا وقتی که می‌تونستم کنارت بشینم و توی گرمای آشپزخونه ی همیشه روشن وایتلند نگاهت کنم. اما تو بعدش من و مجبور می‌کردی تا درس بخونم چون می‌گفتی تمرکزت و به هم می‌ریزم.. تو مثل من نبودی، وقتی یه مسئله رو به درستی حل می‌کردی براش ذوق نمی‌کردی اما وقتی چیزی رو نمی‌فهمیدی کلی خودت رو سرزنش می‌کردی. فکر کردم حتما خیلی آسیب دیدی و سرزنش شنیدی که دیگه نمی‌تونی از خودت تشکر کنی..

توقعی که تو از خودت داشتی خیلی بالا بود. اونقدری که خودت هم دیگه نمی‌دونستی دقیقا چی‌میخوای.. هرچقدر که بیشتر می‌خوندی، توقعت بالا تر می‌رفت و اینجوری بود که تو هیچ‌وقت نمی‌تونستی از خودت بابت رسیدن به سطح معینی، تقدیر کنی. من از همون اول می‌دونستم که سقف تو آسمونه.. تو از پایان خوشت نمیاد..

من و تو بعد از مدرسه با هم به خونه ما می‌رفتیم. مادر من اهمیت چندانی به درس هام نمی‌داد. اون فقط دوست نداشت از معلمم کنایه بشنوه و بین آشناهاش، پسر اون تنبل و بی خاصیت شمرده بشه.. برای همین از دوستیِ من و تو راضی بود. بالاخره اون هم داشت بعد از شش سال تو رو می‌دید.. در کنار من..

استلا برای من و تو شالگردن و دستکش بافته بود. با اینکه تنها سرگرمیش توی اون پاییزِ نارنجی رنگ، صبح تا شب مثل زن‌های پا به سن گذاشته کنار پنجره نشستن و بافتن، و شب تا صبح هم کتاب های تاریخی خوندن بود، ولی بابت اون شالگردن ها و دستکش هایی که صورت و دست‌هات رو گرم نگه می‌داشتن، ازش ممنون بودم.

Once Upon: a Daydream |VkWhere stories live. Discover now