سانگ وون با خنده بحث رو جمع کرد و چهار نفر درون اتاق، اونجا رو ترک کردن.

مرد به صندلیش با اعتماد بنفس و غرور تکیه داد و منتظر به پسر عصبانیش خیره شد.

تهیونگ دستی به موهاش کشید و چند قدم دیگه برداشت و به پدرش نزدیک شد: چرا گفتین جونگ کوک تو بخش اصلی آزمایشگاه مشغول بشه؟ چرا با من هماهنگ نکردی؟

سانگ وون ابرو هاش رو بالا انداخت و دست هاش رو به نشانه بی اهمیتی به دو طرف باز کرد: باید با تو مشورت می کردم؟ من رییسم تهیونگ... بدون مشورت دستورم انجام میشه. نیازی به نظر تو ندارم

تهیونگ با حرص واضحی حرف زد: پس چرا جایگاه منو برگردوندی بدون اینکه چیزی بخوای...

دوباره دست هاش رو در هم گره کرد و روبه پسرش حرف زد: خودت مشتاقش بودی... بعدم معلومه که ازت انتظارات زیادی دارم... هرچی نباشه تو ولیعهد منی

دستش رو روی پوشه سورمه ای رنگ روی میز گذاشت: اول از همه میخوام از بین این لیست یه همسر برگزیده انتخاب کنی... اصلا از شایعاتی که دنبال تو و اون موجود آزمایشگاهی راه افتاده خوشم نمیاد

آلفا ازبین دندان هاش غرید: اسمش جونگ کوکه...پدر

جوری بعد از یکبار باهم بودن روی پسر حساس شده بود که گاهی قابل کنترل نبود.

رییس با پوزخند به پسرش خیره شد: همون... تو که نمیخوای بخاطر ازبین بردن این شایعات، بلایی سر اون پسر باارزش بیاد ؟

بدون توجه به پسرش پرونده دیگری رو باز کرد و شروع به بررسی کرد.
پرونده متعلق به جونگ کوک بود.

+ طبق چیزایی که اینجا نوشته، فعلا تنها دورگه ای که توانایی بارداری رو داره، جونگ کوکه... من دلم نمیخواد چنین شخص باارزشی رو تنها بخاطر چندتا شایعه بی اساس ازبین ببرم!

حالا می فهمید.
پدرش تنها برای دور کردن اون دو و تسلط داشتن بر اونها، جایگاهش رو بازگردانده بود.
البته انتظارش رو هم داشت اما نه به این صورت و به این سرعت.

پس تمام حرص درون صدا و چهره اش رو به یکباره از بین برد و پوزخند حرص دراری روی لب هاش نشاند.

با انگشت شصت و اشاره اش، گوشه لبش رو مالش داد و اجازه داد صدای تکخنده اش در گوش پدرش بپیچه: شایعه بی اساس؟ هردومون میدونیم که از رابطمون خبر داری... اون شب پشت در بودی پدر... فکر کردی چون یه دورگه شدم دیگه بوی خوناشام هارو حس نمیکنم؟ بویایی من بهتر از قبل شده...

اینکه می تونست پدرش رو اینطوره خیره و بدون کارد ببینه، بهش احساس خوبی می داد.

پس به پوزخندش نیرو بخشید: حتما ناله های پسرمو شنیدی... اوه گفتم پسرم؟ البته درست گفتم... اون خیلی وقته پسر منه

VAMP | Omega Where stories live. Discover now