part19

401 29 15
                                        

جونگوون با نا امیدی به نیکی که یک دقیقه توی جاش بند نمیشد ، تماشا می‌کرد.  پسر بعد از مرتب کردن پتو روی تختش برای پنجمین بار به سمت گوشیش رفت و با استرس بهش خیره شد.
امگای بارون  آه خسته ای کشید و از عمد روی تخت نشست تا نظمش بهم بخوره . صدای معترض نیکی بلند شد: چی کار میکنی هیونگ ؟ بلند شو..
جونگوون خونسرد به پسر زل زد: دقیقا دو فاکینگ ساعته داری دور خودت الکی میچرخی با اینکه و وسواس گرفتی برای تمیزی همه جا.
نیکی دستای یخ کرده اش رو بهم کشید: میخوام جلوی سونو هیونگ خوب بنظر بیام .
جونگوون با تمسخر ادای پسر رو در آورد و روی شونه اش  زد: اگه ادامه بدی زنگ میزنم  بهش میگم از استرس افتادی روی تخت بیمارستان .
نیکی دستپاچه به جونگوون خیره شد و با چشمایی که داشتن خیس میشدن گفت: این اولین باره که من کسی رو خودم دعوت میکنم خونه
با صدای اروم تری ادامه داد : و اون سونو هستش....
جونگوون با لبخند مهربونی دستی توی موهای پسر برد: سونو قراره از دیدن عکسش کنار دریا ذوق زده بشه و مطمعن باش کم کم ذوقش بوسه است.

به گونه های سرخ شده نیکی و لبهای از هم باز مونده اش نگاه کرد و بعد نیشگونی از بازوی پسر گرفت و با حرص ساختگی گفت :  پاشو ببینم دو متر قد دراز کردی اینجا مثل بچه کوچولو ها گریه میکنی .
نیکی خنده ای کرد، به زمین خیره شد و زمزمه کرد: ولی اگه خوشش ...
جونگوون محکم دستش رو روی لبهای پسر گذاشت و با جدیت گفت: ولی نداره... خوشش میاد نیکی.. سونو رو با آدم های توی گذشته ات مقایسه نکن!

اروم دستش رو برداشت دلگرم کننده به پسر نگاه کرد. نیکی دستی توی موهاش کشید و ناگهان پسر رو بغل کرد. بوی رایحه بارون هیونگش حس آرامش رو بهش متعلق کرد: اگه باهات دوست نبودم باید چی کار می‌کردم
جونگوون دستی به کمر پسر کشید به شوخی جواب داد: بدبخت میشدی پسر.
نیکی خندید : تو تنها دوستمی هیونگ
صدای زنگ در لبخندی رو لب های پسر نشوند . جونگوون چشماش رو ریز کرد : و سونو هم احتمالا تنها دوست پسرت !
صدای داد خجالت زده پسر ، امگا رو به خنده انداخت  : نمیخوای در رو برای امگای آینده ات باز کنی ؟
نیکی با گونه های سرخ لعنتی زیر لب گفت و با عجله در ورودی رو باز کرد.

سونو با چشمای هلالی شده به نیکی لبخند زد : عصر بخیر کوچولو
نیکی پلکی زد و آروم شمرده از جلوی در کنار رفت: خوش اومدی هیونگ.
دستپاچگی نیکی و گونه های سرخ رنگش از چشم امگای ماکارون دور نموند. پسر بعد از وارد شد و زیر چشمی نگاهی به نیکی که با اروم ترین حالت ممکن در رو می‌بست انداخت. نیکی کنار سونو ایستاد و آروم به سمت اتاقش هدایتش کرد. سونو زیر لب خندید . به چشم امگا دیدن اینکه آلفای مقابل هر بار بیشتر از قبل با دیدنش استرس میگرفت شیرین بود. لبخند شیطونی زد . نیکی در اتاق رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت: اول شما هیونگ.
امگا قبل از وارد شدن ، روی پنجه ایستاد تا همقدم پسرک بشه و بوسه ی ریزی روی گونه اش گذاشت: ممنونم که دعوتم کردی .

Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang