Part6

503 97 41
                                        

نیکی ترسیده و شرمنده به امگای مو صورتی که چونه اش از بغض میلرزید خیره شد. چند قدم اروم به سمت پسر روی تخت برداشت و با لحن شرمنده ای گفت: من متاسفم! خندیدنم از روی مسخره کردنت نبود.. من..
با دیدن اشک های بلورین روی گونه های پسر سرجاش خشکش زد. جونگوون چشم غره ای به نیکی رفت و اشاره ای کرد تا از اتاق بیرون بره و خودش کنار پسر مو صورتی نشست.
نیکی عذر خواهی دوباره ای کرد و با شرمندگی از اتاقش جونگوون خارج شد. در حالی که خودش رو سرزنش میکرد راهرو کوتاه به سمت اتاق جدیدش رو گذروند و وارد اتاق شد. در رو با خشم و ناراحتی کنترل نشده ای محکم بست و سرش رو روی دیوار گذاشت.  اه پر حرصی کشید. حتما باید درست حسابی از اون  امگای مو صورتی عذر خواهی میکرد. در اتاق رو باز کرد و با صورت اخم کرده جونگوون در چارچوب در مواجه شد. نگاه شرمنده ای انداخت و چند قدم عقب رفت تا پسرک وارد بشه. جونگوون نگاه غضبناکی به نیکی انداخت و وارد اتاق شد. روی صندلی جلوی میز تحریر سفید رنگ نشست و پا روی پا انداخت . نگاهش رو به پسرک شرمنده و پشیمون انداخت: خب ؟ دلیل خنده جنابعالی چی بود؟
نیکیسرش رو پایین انداخت و به انگشت های پاش خیره شد. خنده اش فقط یه واکنش ناخداگاه به خاطر اینکه چیز عجیبی دیده بود. با لحن مردد پرسید: حالش خوبه؟
جونگوون بی خیال سرزنش کردن دونسنگش شد و جواب داد: اره؛ رفتش خونه شون.
نیکی کمی سرش رو بالا اورد و با چشمای کنجکاو پرسید: دوستت لیتله؟
جونگوون چشماش رو توی حدقه چرخوند : نه فقط پستونک رو دوست داره. یه جورایی مثل تو که ادامس بیست چهار ساعت تو دهنته!
نیکی آهی کشید و با لحن شرمنده و ملتمسی گفت : میخوام ازش عذرخواهی کنم وونی! میشه یه قرار بزاری ببینمش؟
امگا ابرویی بالا انداخت. با خودش فکر کرد چی شده که یه سری چیز های کوچیک برای این پسر مهم شده ؟ 
دست به سینه به نیکی نگاه کرد: باشه..فقط اینبار مراقب رفتارت باش!
نیکی با هیجان کنترل نشده ای بلند شد و جونگوون رو محکم بغل کرد: ممنونم وونی! خیلی خیلی ازت ممنونم.
جونگوون خنده ای کرد و کمر پسرک رو نوازش کرد. وقتی دیگه داره از زمین جدا میشه و نفسش بالا نمیاد نیشگون ریزی از بازوی پسر گرفت: بزارم زمین خفه شدم!
نیکی حلقه دستاش رو دور پسر باز کرد و با لبخند به سمت مخفیگاه کوچیکش رفت. بالاخره میتونست طرح جدیدش رو کامل کنه . 

جونگوون از اتاق نیکی بیرون رفت و به سمت اشپزخونه قدم برداشت . گوشیش رو از روی صبحونه خوری برداشت و نگاهی به نوتیفکیشن پیام از طرف بومگیو انداخت. اخم ظریفی کرد و به اپن تکیه داد. صفحه چتش با هیونگش رو باز کرد :
{بومگیو: سلام وونی خوبی؟
میخواستم بپرسم کتاب های سال گذشته ات رو نداری؟ اگه داریشون فردا حتما برام بیارشون }
آهی کشید و اروم به پیشونیش زد. هیونگش داشت خودش رو با درس خفه میکرد و هیچ حرفی توی گوشش نمیرفت که بس کنه ممکنه اسیب ببینه.
بومگیو هیونگی که میشناخت قبلا بیشتر تفریح میکرد ولی الان فقط دنیاش شده چندتا کتاب مسخره .
جواب کوتاهی به هیونگش داد و گوشیش رو قفل کرد و به سمت کاناپه رفت.چشمای خسته اش رو بست و اروم به دنیای خواب رفت.

Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}Where stories live. Discover now