part_6

230 28 6
                                    

یونگی: نه نه اصلا،نیازی نیست به کسی زنگ بزنی،خودم یه کاریش میکنم
جین:چت شد یهو؟من که گفتم چیزی بهش نمیگم فقط زنگ میزنم و چند تا سوال میکنم
یونگی:فکر میکنی منم آدمایی رو ندارم که بهشون زنگ بزنم و بپرسم ؟ میدونی من کجا کار میکردم هیونگ؟ پدر جیمینو میشناسی؟ سرشناس ترین و موفق ترین دانشمند جهان.....اما من حتی به ینفرم نگفتم که جیمینم زنده ست،هنوز داره نفس میکشه، دیر یا زود قراره همه چیو درست کنم و اون به زندگی برگرده،میفهمی من حتی از پدرشم چیزی نخواستم
جین:من درکت میکنم پسر ،منم‌میخوام کمکت کنم چرا نمیفهمی؟
یونگی:هیونگ...جیمین آدم معمولی و ساده ای نبود اون و پدرش دشمنای زیاد دارن، دشمناشونم  آدمایی عادی و بی اهمیتی نیستن، آدمای زیادی دارن ،فقط کافیه یه ارتباط کوچیک وجود داشته باشه تا من زندگیمو از دست بدم
اینی که گفتیو میشناسم، یکی از کله گنده ترین دانشمندای این دوره س،راجبش از جیمین زیاد شنیدم ،می‌گفت چندباری باهاش ملاقات داشته و چندباری تو موضوعات کوچیکی یکم بهم کمک کردن

دستام شروع به لرزیدن کرد نمیدونم چم شده بود اما حتی تصور اینکه بخوان جیمینو ازم بگیرن هم قلبمو پودر میکرد ،مطمئن بودم اگر کسی بو ببره همه‌چی تمومه

صورت رنگ پریده ام تقريبا از دیوارم سفید تر شده بود و اینو از نگاه جین فهمیدم، اومد جلوتر و دستمو با اطمینان فشار داد نگاه دلگرم کننده ای تو چشمام انداخت :یونگی رابطه ی تو و پارک جیمین برای من ارزشمنده ،عشق تو به پارک جیمین برام ارزش زیادی داره ،از همه ی اینا مهم تر ......من نمیتونم غصه خوردن تو رو ببینم بچه.......
نیمی از بدنشو به میز تکیه داد و بدون اینکه نگاهشو برداره ادامه داد: عشقی که تو قلبت میجوشه تو قلب منم بوده منم عاشق دختری بودم و وجود زیباشو به خاک دادم ،جلو چشمام قلبمو به خاک سپردم اما درد تو حتی از منم سخت تره، تو پسری که پرستشش میکنیو از یه قدمی مرگ نجات دادی، دوسال زندگی نکردی و هر روز و  شب خون دل خوردی که نکنه عزیز قلبتو از دست ندی، میتونستی با گریه و شیون فقط منتظر معجزه ی دکترا باشی و بعدم بعد دو روز نگه داشتن تن سوخته ش بگن امیدی نیست و همه چی تموم بشه

نفس کلافه ای کشید و نگاهشو به سمت تنگ جیمین داد :منم قرار نیست بی گدار به آب بزنم تا مطمئن نشم قرار نیست پته ی همه چیو رو آب بریزم یونگی  بهم فرصت بده خب؟

چنگی به موهام زدم و با خودم کلنجار رفتم ،سخت بود میترسیدم حتی از سوال کردنای جین چیزی دستگیر دشمنای کمین کرده ی جیمین بشه

چند دقیقه همین جوری با خودم درگیر بودم و بلاخره جرئت مو جمع کردم:باشه فقط لطفا.....

جین:اوکیه حواسم هست

تلفنشو از جیبش در آورد و شماره ی مدنظرشو گرفت و برای اینکه خیالم راحت کنه رو حالت اسپیکر گذاشت : سلام نامجون شی وقت داری؟

conspiracy | [Minyoon]Where stories live. Discover now