چند ثانیه ای طول نکشیده بود که بعد حرفم دقیقا رو پاشنه پای چپم چرخیدم و پشتمو به جونگکوک کردم و راهمو به سمت غوطه ای از جمعیتی که داخل کناره های خیابون در حال رفت و امد بودن پیش بردم.
همزمان که از اون جمعیت کذایی که با وجود جونگکوک رنگ گرفته بود دور میشدم و انگشتی که باهاش جونگکوک رو نشونه گرفته بودم رو بالا آوردم و جوریکه صدام رو بشنوه لب زدم.
+ باید حتما بشورمش میترسم با یه پاک کردن ساده از بین نره!!!
قدم هامو تندتر و بلندتر برداشتم نمیخواستم که دوباره عین یه جانی پشت سرم بیاد.
از اینکه برگردم و باهاش مواجه بشم هراس داشتم...نمیدونم چقدر داشتم تو دل شب حرکت میکردم اما با رسیدن به ایستگاه اوتوبوس تو دل تاریکی از حرکت ایستادم و به خودم جرات دادم تا به پشت سرم خیره بشم. نبودنش و جای خالیش پشت سرم هم دلمو آسوده خاطر کرد و هم حس پوچی عجیبی رو بهم القا کرد.
انگاراز نبودنش خوشحال نبود...
انگار انتظار میکشیدم تا اینجا دنبالم بیاد.
با صدای ترمز اتوبوس نگاهمو از پشت سرم به راننده اتوبوس دادم. چند قدم برداشتم تا به در اصلی حلویی اتوبوس برسم.
... نمیخوای سوار شی پسر جون؟
+ شما تا خیابون xxx هم میرید؟
... آخرین ایستگاهمه آره بیا بالا!***********************
(از زبان جونگکوک)
باید به این بچه حالی میکردم که کی هستم!!!
عوضی اونم من؟؟؟
انگار باید عوضی بودن واقعیمو به چشم ببینه...
نیشخند واضحی رو روی لبم نشوندم.
سمت موتور های پارک شده ای که یکم عقبتر تو خیابون اصلی جا داشت رفتم و موتوری که باهاش تا اینجا اومده بودم رو برداشتم و سوار شدم...
___________________________________________مدل موتوری که جونگکوک باهاش اومده بود
___________________________________________
فرمون موتور رو به سمت کج چرخوندم تا دور بزنم. اما با دیدن یونگی که با دور شدنش داره از دیدم محو میشه اخمم تو هم رفت.
× این بچه داره کجا میره...
با کلافگی موتور رو روشن کردم و بدون معطلی با یه فاصله ای که منو نبینه پشت سرش حرکت کردم.
تلو تلو خوردنش به اندازه کافی نگران کننده بود که به چیز دیگه ای فکر نکنم.
با رسیدن به ایستگاه اتوبوس و سوار شدنش پشت اتوبوس حرکت کردم.میتونستم خیلی واضح ببینم که اواسط اتوبوس دفیفا کنار پنجره اتوبوس سکت راست نشسته و سرش رو به شیشه اتوبوس تکیه داده.
اینکه راحت تشخیصش دادم بین جمعیت نسبتا زیادی که داخل اتوبوس بود برام عجیب بود...
نمیدونم چقدر پشت اون اتوبوس حرکت کردم.
هر ایستگاهی که وایمیستاد منتظر بودم که یونگی ازش پیاده بشه.
چرا این لعنتی از اتوبوس پیاده نمیشه. حتی کوچیکترین تکونی که از اول داخل اتوبوس نشسته بود نخورده بود.
همین بدتر نگرانی رو تو وجودم تشدید میکرد.
با رسیدن به آهرین ایستگاه متوجه بلند شدن تنها سرنشین اتوبوس یونگی شدم...همین پیاده شدنش از اتوبوس کاری کرد تا از نگرانیم کم کنه. با پیاده شدنش از اتوبوس سریع موتور رو همونجایی که نگه داشته بودم خاموش کردم و ازش پیاده شدم.
با همون فاصله ای که وجودمو حس نکنه پشت سرش حرکت کردم. تلو تلو خوردنش هربار بیشتر میشد.
× چرا انقدر تلو میخوری یونگی؛ لعنت بهت
اگه میفتاد دیگه نمیتونستم فاصله حفظ کنم مطمئنم برای اینکه کمکش کنم سمتش میرفتم.
این حس نگرانی برای این بچه معلول از دلسوزیه نه بیشتر!!!
با رسیدنش جلوی یه خونه سر جام ایستادم و نگاهمو دقیق بهش دادم.با بیرون اومدن یه مرد سن دار که مشخصا پدرش بود به هردوشون خیره شدم.
اگه شبیه پدرش نبود نمیتونستم نسبتشون رو درک کنم. همونجور که نگاهم به هردوشون بود با دیدن صحنه ی روبه روم دندون هام رو به هم فشار دادم دست چپم رو با تمام زورم برای خالی کردن عصبانیتم مشت کردم.
اون آدم به یونگی سیلی زده بود!!!
__________________________________________این هم پارت جدید از فیک (ASD)
با نظر و ووتهاتون ازم حمایت کنین و بهم انرژی نوشتن بدین.🥺❤️🐾
یادتون نره پیشولی کلی دوستون داره بخصوص استیون رو:))))😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
( تکمیل شده) ASD
Teen Fictionمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...
Part20 آخرین ایستگاه
Start from the beginning