سی و یکم. چکمه‌ها

263 103 43
                                    

« داری چی کار می‌کنی؟»

یونگی، فرز و تیز، مچ‌های تهیونگ رو لای دستبند سرد و فلزی اسیر کرد و خیلی زود، پیش از این که تهیونگ با صورتی که کف زمین چسبیده بود فکری به سرش بزنه، گیرش انداخت. مرد اسیر فریاد زد: «آهای!»

«آروم بگیر! فکر کردی ندیدم این چاقو رو توی لباست قایم کردی؟»

سلاح سرد رو از میون پارچه‌ی پالتوی تهیونگ بیرون کشید و در حالی که روی کمرش نشسته بود، دوباره جیب‌ها و لباس‌هاشو گشت. بعید نبود چیزای بیشتری داشته باشه.

یونگی بعد از این که از مهلکه دورشون کرد و افرادی رو که تعقیبشون می‌کردن، توی خیابون سردرگم کرد، بالاخره توی خیابون خلوتی که اوضاعش آروم به نظر می‌رسید، تصمیم گرفت چیزایی از اون مرد و بچه‌‌ش بپرسه. متاسفانه تهیونگ هنوز رو به راه نشده بود. طی رانندگی تیز و پرخطر یونگی برای قال گذاشتن تعقیب‌کننده‌ها، دائم دستشو به شیشه می‌گرفت. به جلو خم می‌شد و گاهی دست لای‌ موهاش فرو می‌برد. بهم‌ریختگیِ وضعیتش اون قدر آشکار بود که یونگی خیلی سریع متوجه شد مردی که روی صندلی عقب نشسته، حال عادی نداره. بچه ترسیده بود و همین که خود شروع به اون مرد چسبونده بود، ثابت می‌کرد بهش پناه برده‌.

و حالا، در حالی که در رو عمدا قفل کرده بود تا جای اون دختربچه امن و امان باشه، تهیونگ رو به بهانه‌‌ای از اتومبیل پیاده کرد، بهش حمله‌ور شد و در آنی کف زمین چسبوندش. حرکت فرزش، مرد گیج و آشفته‌حال رو کاملا غافلگیر کرد. سرمای آسفالت به گونه‌ش وصل شده بود و با بی‌قراری تقلا می‌کرد رها بشه: «چی می‌خوای لعنتی؟ ما فقط ازت خواستیم ما رو تا یه جایی ببری-»

یونگی که مطمئن شده بود وسیله‌ی خطرناک دیگه‌ای پیش اون مرد نیست، چاقو رو توی کتش گذاشت و از روی کمرش بلند شد. مچ‌هاش رو کشید تا بلندش کنه. پشتش رو به اتومبیل زد: «مثل روز روشن بود داری از چیزی فرار می‌کنی! از اون خونه! بگو ببینم، چرا افتاده بودن دنبالت؟ در ضمن، خون روی چاقو تازه بود. حتما قبل از فرار به کسی حمله کردی. این خودش ثابت می‌کنه ماجرا بیشتر از یه تعقیب و گریز ساده‌ست...»

تهیونگ دندوی روی هم کشید. عصبانی بود و حوصله‌ی کنجکاویِ این افسر لعنتی رو نداشت. سرش تیر می‌کشید و پلک‌هاش رو به هزار زحمت باز نگه‌داشته بود.

تماشای منظره‌ی لب‌های لرزون، چشم‌های خسته و اخم سفتش که نشون میداد سرش به درد اومده، یونگی رو به آخرین خاطره‌ش از سورین برگردوند. در کمال حیرت می‌دید علائم این مرد با چیزی که اون شب جلوی آپارتمان جیمین دیده بود، تطابق‌ داره. همون لرزش، همون شقیقه‌ی دردناک و همون دندون‌های چفت‌شده.

«تو نمی‌فهمی، من باید دخترمو نجات می‌دادم. اون جا زندانی شده بود!»

غرید و سرش رو تکون داد. موی مرطوبش پخش‌ شد. یونگی، ساعدش رو از زیر گلوی مرد برداشت و فشار کمتری بهش وارد کرد. متوجه شد دست و پاش داره سست میشه.

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now