63

61 25 18
                                    

دقایقی بود که هردوشون بدون هیچ حرفی روبروی هم نشسته بودن. هری هر از چندگاهی به لویی نگاه میکرد ولی لویی فقط به دیوار روبروش خیره بود. روی تخت جانی نشسته بود, در حالی که پشتش رو به دیوار تکیه داده بود. اصلا به چشم های هری نگاه نمیکرد.
 
هری از لویی عصبانی بود. عصبانی بود که هنوزم بعد از اون همه سخنرانی ای که براش انجام داده بود اقدام به خودکشی میکرد. قرار بود با عصبانیت با لویی صحبت کنه؟ شاید. نمیدونست قراره چی پیش بیاد. همه چی بستگی به طرز صحبت کردن لویی داشت. و با توجه به اینکه رفتار لویی جدیدا غیرقابل پیش بینی شده بود پس نمیشد گفت بحثشون قراره چطور پیش بره.
 
هری نفس عمیقی میکشه و با ملایمت شروع میکنه." خب؟"
 
لویی نگاهشو سمت هری برنمیگردونه. فقط سرش رو پایین میندازه و چشم هاش رو میبنده. مشخص بود اصلا حوصله نداره.
 
هری با کلافگی سرش رو تکون میده. این قرار بود طولانی باشه." پس نمیخوای حرف بزنی, هوم؟ باشه من حرف میزنم." مکث ریزی میکنه به امید اینکه لویی حرفی بزنه. ولی با سکوت پسر میفهمه که خبری از حرف زدن متقابل نیست.
 
" واقعا دوست دارم بدونم تو اون کله‌ی پوکت چی میگذشت که بعد از تمام حرف هایی که بهت زدم دست به چنین کاری زدی. ممکنه منو روشن کنی لویی. به چه شتی فکر میکردی که تصمیم به انجام چنین کار احمقانه ای گرفتی؟" برای دو ثانیه ساکت میشه تا جواب لویی رو بشنوه. با ساکت موندنش نفسی از سر عصبانیت میکشه و با ولومی بالاتر میگه" حرف بزن تاملینسون."
 
لویی سرش رو به دیوار پشت سرش میچسبونه. چشم هاش همچنان بسته بودن. هری امروز حسابی رو اعصابش بود. با صدایی که به زور شنیده میشد میگه" اگر خودت دلیلشو نمیدونی پس من چیزی ندارم بهت بگم."
 
قرار بود تا تهش همینطور پیش برن؟ پس لازم بود انتظار یه دعوای شدید رو داشته باشن. اگر قرار بود لویی سرد رفتار کنه, هری میتونست ده برابر بدتر باشه.
 
این دفعه بدون هیچ احساسی توی صداش, درست مثل لویی, میگه" بهت گفته بودم با کشتن خودت هیچی درست نمیشه. بهت گفته بودم مرگ تازه شروع بدبختی هاته. بهت گفته بودم اگر خودتو بکشی اونوقت باید با مشکل بزرگ تری دست و پنجه نرم کنی. اما تو همچنان انجامش دادی لویی. چرا؟"

لویی سرش رو با کلافگی تکون میده و میگه" تمومش کن هری."
 
هری اینبار با صدای بلند داد میزنه." بهم بگو چرا لعنتی..."
 
و قبل از اینکه بفهمه صدای داد بلندتر لویی توی گوشش میپیچه." چون خسته شدم. چون درد دارم. چون دارم تو این زندان لعنتی جون میدم. چون دیگه نمیتونم تجاوزهای این عوضی هارو تحمل کنم. نمیتونم کابوس ها رو تحمل کنم. نمیتونم صداهایی که در هر جایی شکارم میکنن رو تحمل کنم. من دیگه نمیتونم اینجا موندن رو تحمل کنم هری میفهمی؟ هر اتفاق فاکی ای که بعد از مردن در انتظارم باشه از وضعیت الانم بهتر نباشه بدتر نیست."
 
هری برای لحظاتی با خشم توی نگاهش به لویی خیره میشه و بعد سرش رو پایین میندازه و نفسش رو بیرون میده. لویی حق داشت. اون نمیدونست وضعیت در این یکی دنیا چجوریه پس حق داشت که الان خودکشی رو تنها راه حل ببینه. ولی هری نمیتونست بهش اجازه بده. جدا از اینکه میدونست بعدا پشیمون میشه, نمیتونست اجازه بده زین و لیام یه نفر دیگه رو هم از دست بدن.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now