52

104 35 36
                                    

پارت 46 آخرین پارتی بود که لویی هم توش بود که تهش اینجوری تموم شد:

همونطور که سرش پایین بود میگه" من باید بخاطر بلایی که سر تو آوردم مجازات بشم. من تورو به کشتن دادم و باید تاوانشو پس بدم. باید تاوان بلاهایی که سر تو، زین، لیام، الا و حتی ریچارد آوردم رو پس بدم."

دست های دردناکش رو روی زمین میزاره و به سختی از جاش بلند میشه.

به سمت اسلحه و موبایلی که روی زمین رها کرده بود میره و برشون میداره.

برای آخرین لحظه نگاهی به قبر هری میندازه  و میگه" خداحافظ هری. شاید در چند ماه آینده بیام پیشت. شاید هم در چندین سال آینده. ولی بلاخره میام پیشت."

اینو میگه و بدون هیچ حرف دیگه ای از قبرستون خارج میشه. 

ولی خبر نداشت دو جفت چشم نگران تمام حرکاتش رو دنبال میکنن.

****************

ماشین رو نگه میداره و بعد از خاموش کردنش سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده. نفس عمیقی میکشه تا کمی خودش رو آروم کنه. از کاری که میخواست بکنه مطمئن بود ولی همچنان استرس داشت. 

نگاهش رو به صندلی کنارش میده و به اسلحه نگاه میکنه. الان زمانش بود که خودشو تحویل بده. لویی باید تنبیه میشد.

با همین افکار دستش رو دراز میکنه و اسلحه رو برمیداره. پشت شلوارش مخفی اش میکنه و از ماشین پیاده میشه. قبل از اینکه قدم های لرزونش رو  به سمت اداره ی پلیس شروع کنه چند لحظه به اون مکانی که الان دیگه هیچ ترسی ازش نداشت نگاه میکنه.

با قدم های محکم از پله های جلوی اداره بالا میره و وارد اداره میشه. 

نگاهش به روبرو بود و اصلا توجهی به اطرافش نداشت، تا اینکه صدای آشنایی توجهش رو جلب میکنه.

" تاملینسون؟!"

برمیگرده و با ماموری که امروز به خونه اش اومده بود روبرو میشه. میشا کالینز.

میشا جلو میاد و با حالت سوالی به لویی نگاه میکنه." اینجا چکار میکنی؟"

میشا و جنسن مامورانی بودن که پرونده ی ریچارد رو به عهده داشتن. اونا به دنبال قاتل ریچارد بودن ولی مدرک زیادی نداشتن چون لویی ردی از خودش به جا نزاشته بود. اما حالا قرار بود قاتل کت بسته بهشون تحویل داده بشه.

نفس عمیقی میکشه و میگه" هنوز قاتل ریچارد مدن رو پیدا نکردین؟"

اخمی از سر تعجب بین ابروهای میشا شکل میگیره. لویی به وضوح میبینه که مرد دست هاش رو از توی جیب های شلوار جینش درمیاره و کمی جلوی لویی گارد میگیره.

" چرا همچین چیزی میپرسی لویی؟"

لویی برای آخرین بار نفس عمیقی میکشه و سرش رو بالا میگیره. حالا که تا اینجا اومده بود دیگه نمیتونست پس بکشه. باید فکری به حال عذاب وجدانی که به جونش افتاده بود میکرد و تحویل دادن قاتلی که تا حالا سه نفر رو کشته بود بهترین روش برای ساکت کردن صدای توی سرش بود.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now