دلش کمی، فقط کمی آرامش می خواست.

دلش آغوش می خواست.

آغوشی که تنها مهمانش خودش باشد.

اما اتفاق نیفتاد.

هیچ شوکی به امگا وارد نشد و تنها نگاه آبی رنگش در سیاهی غرق شد و بعد پشت بلک هایش پنهان شد.

تهیونگ به خودش آمد و دید که بالای سر جونگ کوکه.

نگاهش رو به مانتور ها دوخت و دید که چطور اعداد کم و زیاد میشن. برای چند لحظه انگار همه چی منجمد شده بود و همه تنها خیره به مانیتور ها بودند.

عده ای منتظر مرگ امگا و صفر شدن اعداد بودند و عده ای انتظار ثابت شدن اعداد را می کشیدند اما تهیونگ.

تهیونگ فقط در انتظار نگاه امگا به چشم های بسته اش خیره بود.

اعداد که با نواری سبز رنگ بر روی مانیتور بزرگی نمایش داده می شدند، به ناگهان پایین افتاده و قرمز شدند.

صدای بوق مانند بلندی در گوش همه پیچید و چهره همه وا رفت.

این نشانه شکست و مرگ دیگری بود.

سر های همه پایین افتاده بود و تنها تهیونگ با دست سردش، گونه رخمی جونگ کوک را به آرامی نوازش کرد.

لب های پسر ارشد کیم و نائب رئیس آن تشکیلات آزمایشگاهی بزرگ تکان نمی خورد اما در ذهنش به پسر التماس می کرد.

التماس ماندن.

ماندن و دوباره نفس کشیدن.

اما انگار التماس هایش بی فایده بود...

زیر لب به آرامی زمزمه کرد: متاسفم

کمر صاف کرد و ایستاد.

با چشمان بسته نفس عمیقی کشید.

همه جا در سکوت فرو رفته بود و کیم تهیونگ قصد باز کردن چشم هایش را نداشت.
نه به این زودی

خواست نفس دیگری بگیره و از آزمایشگاه خارج بشه که ناگهان کسی با هول و خیلی یهویی نفس کشید و به سرفه افتاد.

همه با چشم هایی گرد شده به امگایی که با ولع هوا رو به داخل ریه هاش می بلعید نگاه می کردند.

جونگ کوک گیج بود.
درکی از اطراف نداشت.
انگار دوباره متولد شده بود و ذهنش خالی خالی بود.
انگار پرده سیاهی بر روی تمام خاطراتش پهن کرده و آنها را در گوشه ترین و انتهایی ترین قسمت مغزش، دفن کرده بودند!

نگاه گیجش برای بار دوم اطراف رو می پایید و تا وقتی که دست سردی روی گونه اش قرار نگرفت، نتوانست خودش را آرام کند.

لبخند کوچک اما مهربانی روی لب تهیونگ نشسته بود و انگشت هاش بی اراده گونه جونگ کوک ترسیده رو نوازش می کردند: هیشش... آروم باش. آروم باش جونگ کوک

نفس نفس زدن امگا آرام شد و حالا تنها نگاه مشکی رنگش رو به مرد دوخته بود.

حس آشنایی داشت.

اون مرد شیک پوش احساس خوبی رو بهش منتقل می کرد.

نوازش های روی گونه اش خمار و به خواب دعوتش می کردن اما جونگ کوک در تلاش بود مرد را در چهارچوب نگاهش نگه دارد.

تهیونگ به مقاومت پسر لبخندی زد و سرش رو کمی خم کرد تا ارتباط نزدیک تری با اون دو تیله درخشان مشکی و گیج داشته باشد: من همینجا میمونم... بخواب جونگ کوک. تو سخت تلاش کردی

قبل از به خواب رفتن ذهنش از خودش پرسید: اون میتونه ذهن خوانی کنه؟

و بخواب رفت.



فقط چون هر دو پارت بهم متصل بود آپ شده-
غلب صیاه 🖤

VAMP | Omega Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon