بیست و نهم. توافق‌نامه

299 109 64
                                    

فلش بک-

" دخترتون چه چشمایی داره آقای کیم! مثل آسمون شب سیاه... خیلی شبیه مادرشه ولی به نظر من فقط چشماشو از مادرش ارث برده. حالت صورتش مثل شماست... یه عمره این بچه‌ها رو بالا و پایین کردم، خوب می‌تونم شباهتا رو توی صورتِ کوچیکشون ببینم. "

پرستار در حالی که ملافه‌ی سلین رو روی بدنش مرتب می‌کرد، آهسته با مردی صحبت می‌کرد که اون جا نشسته بود و نوزاد ساکتش رو در آغوش داشت. بچه تازه غذا خورده بود و گریه نمی‌کرد‌. در آرامش، به لبخند پدرش نگاه می‌کرد و سیاهی چشماش می‌درخشید.

" حالا چه اسمی قراره روش بذارین؟ انتخاب کردین؟ "

انگشت تهیونگ روی چونه‌ی نوزاد نشست. پوست نرم و سرخش رو نوازش کرد و با حرکتی نرم، چونه‌ش رو پایین کشید. به لثه‌های خالی و زبون ریز کودکش نگاه کرد. هرقدر بیشتر بچه‌ش رو برانداز می‌کرد، قلبش تندتر می‌کوبید. مثل این بود که یه معجزه رو به سینه چسبونده.

" یونلی. اسمش یونلیه. "

" چه اسم قشنگی! بهش میاد... " پرستار چند لحظه ایستاد و همراه تهیونگ به صورت گرد و کوچیک بچه چشم دوخت.

" می‌خوام با همه‌ی جونم ازت محافظت کنم کوچولو. نمیذارم کسی اذیتت کنه. زندگیِ تو از مال منم باارزش‌تره. "

لبخندش غمی سنگین داشت و پرستار رو گیج کرد. هرچند با شیفتگی به صحنه‌ای که تولد عشق بین پدر و  دخترش بود، نگاه می‌کرد.

" مهمون نمی‌خواید؟ " صدای شخص سوم، لطافت لحظه رو از بین برد. سرهای کنجکاو پرستار و تهیونگ سمت در چرخیدن. قامت بلند جونگ‌کوک اون جا بود. لبخندی مودب و آروم به لب داشت و دسته‌گلی زیبا میون دست گرفته بود: " می‌تونم بیام تو؟ ساعت ملاقات که تموم نشده، هوم؟ "

" بفرمایید آقا. " پرستار از همه جا بی‌خبر، مرد قدبلند رو دعوت کرد و کنار رفت: " ده دقیقه‌ای وقت دارید. از زمانتون استفاده کنید. "

" این جا چی می‌خوای؟ "

جونگ‌کوک مکث کرد تا پرستار کامل از اتاق بیرون بره. در رو پشت سر دختر بست و بی این که از بی‌ادبی تهیونگ دلخور بشه، جلو اومد‌. کنجکاو شده بود صورت بچه رو ببینه.

همین که اعضای ظریف چهره‌ش رو دید، شگفت‌زده زمزمه کرد: " چه خلوصی ازش ساطع میشه! حسش می‌کنی تهیونگ؟ معصومیتو به آغوش کشیدی، پاک و نورانی... "

در کمال حیرت، تهیونگ اشکی درشت رو دید که در آنی جمع شد و از گوشه‌ی چشم مرد پایین افتاد. میون گلبرگ‌ها فرو رفت و ناپدید شد. جونگ‌کوک چشم از نوزاد برنمی‌داشت. قفلِ زیباییش شده بود.

" بیا... "

متعجب از پیشنهاد تهیونگ، نگاهش رو بالا برد و با پدر بچه چشم در چشم شد:

LUCIAN |Kookmin| Hiatus Where stories live. Discover now