در این لحظه نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه، از طرفی خوشحال بود که جین حرفاشو نشنیده بود چون ممکن بود دوستیشون بهم بخوره از طرف دیگر ناراحت و غمگین بود از اینکه بازم مجبوره این راز دردناک رو به تنهایی توی قلبش نگه داره.
دقیق بخاطر نداشت چه مدت مشغول فکر کردن به جین بود که جونگکوک به سراغش اومد و صدایش کرد...
با صدای پسر کوچکتر که ازش درخواست میکرد بیداربشه چشم هاشو به آرومی باز کرد و روی تخت نشست، نگاه خستهای به چشم های درشت جونگکوک انداخت و در نهایت از روی تخت بلند شد و به همراه پسر به سمت اشپزخونه رفت.
بعد از خوردن شام که دو پسر باهم تدارکش رو دیده بودن، جین به بهانهی خستگی به خونهی خودش رفت تا بتونه استراحت کنه.
تهیونگ و جونگکوک نیز بعد از رفتن پسر بزرگتر هر کدام به اتاق خودشون رفتن تا استراحت کنن...
همگی بعد از روز خسته کنندهای که گذرونده بودن به تنهایی نیاز داشتن!
***
صبح روز بعد پسرک در حالی که به دنبال پیراهن قهوهای رنگش کمد را زیر و رو میکرد با صدای بلند جونگکوک دست از گشتن برداشت.
- هیونگ من نمیخوام برم
از گوشهی چشم نگاهی به پسر کوچکتر انداخت و با لحنی ملایم گفت:
- جونگکوکا لج نکن!
خودت میدونی یونگی هیونگ چقدر دوست داره
پوزخندی روی لب های پسرک شکل گرفت که باعث شد تهیونگ با اخم بهش خیره بشه.
- درسته یونگی هیونگ بعضی وقت ها حرفایی میزنه که دردناک به نظر میان اما چیزی جز حقیقت نیستن کوک
در پایان حرفش نگاهشو از پسر دزدید و خودش رو مشغول لباسای داخل کمد نشون داد.
جونگکوک ناراحت دستی به گردنش کشید و بعد از مکث طولانی گفت:
- باشه اما فقط بخاطر تو
تهیونگ با لبخند سری تکون داد و یه دست از لباس هاش که برای پسرک مناسب بود رو بهش داد.
چند دقیقه بعد درحالی که جونگکوک آماده شده بود با صورتی درهم مقابل تهیونگ ایستاد.
پسرک با دیدن چهرهی ناراضی جونگکوک لبخند مستطیلی زد و همان طور که یقهی پیرهن پسر رو درست میکرد گفت:
- باهم صحبت کنید و فاصلهای که بینتون افتاده رو از بین ببرین، یادت نره یونگی هیونگ همیشه کنارت بوده و حمایتت کرده
چهرهی جونگکوک نرم تر از دقایقی پیش بود و همین دلگرمی برای تهیونگ بود، ضربه آرومی به شونهی پسر زد و نگاه اطمینان بخشی بهش انداخت.
جونگکوک با زدن لبخند خرگوشی از خونه بیرون رفت و حالا تهیونگ به تنهایی روی کاناپه نشسته بود و زانو هاشو در آغوش گرفته بود و به صفحهی خاموش تلوزیون خیره بود، فکر کردن به جین تنها کاری بود که پسرک در همه حال میتونست انجام بده....
YOU ARE READING
𝗮𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘂𝘀 | 𝘁𝗮𝗲𝗷𝗶𝗻
Romanceafter us | کامل شده" بعد از ما" تو همیشه برای من فرق داشتی! با دیدنت قلبم تُند تر میزد، وقتی نگاهمون بهم گِره میخورد نفسم بند میاومد، حتی دستام میلرزید وقتی لمسشون می...
Part 12
Start from the beginning
