Part 12

531 107 60
                                        



عرق سردی روی کمرش نشست...
نگاه خالی از احساس جین باعث میشد لرزی به تن پسرک بی افته، قلبش به سرعت داخل سینه‌اش می تپید!
به سختی نفس میکشید، سکوت جین به قدری برایش ترسناک بود که حس میکرد هر لحظه قلبش از حرکت می ایسته.
در حالی که استرس تمام وجودش رو در برگرفته بود از هیونگش فاصله گرفت و با آشفتگی اسمش رو به زبون آورد.

- جین

با ترس نگاهشو به چشمان رو‌به‌روش دوخته بود، انگشتان دستش از استرس و فشار زیادی که تحمل میکرد سِر شده بودن.

- آه تهیونگا

صدای گرفته‌‌ی جین به آرومی مانند نجوایی در گوش پسرک پیچید، پسر بزرگتر دستی به صورتش کشید و با کلافگی گفت:

- نمیدونم یهو چیشد خوابم برد

نگاهی به پسرک ترسیده‌‌ای مقابلش انداخت و ادامه داد:

- صدای تو بیدارم کرد!

پسرک وحشت زده نگاهشو از هیونگش گرفت و پرسید:

- شنیدی چی گفتم هیونگ؟

در پایان حرفش منتظر به انگشت های دستش خیره شد...
وقتی پاسخی از جین نگرفت به آرومی سرش رو بالا آورد و نگاه لرزانش رو به او دوخت.
جین با دیدن نگاه پسرک چشم هاشو به سمت دیگری چرخاند و گفت:

- نه تهیونگ....من چیزی متوجه نشدم

بعد از گفتن حرفش از روی مبل بلند شد و به سمت اشپزخونه قدم برداشت.
پسرک با تردید و آشفتگی نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

- یعنی واقعا چیزی از حرف های منو نشنیده!!!

همون طور که با خودش درگیر بود صدای بلند جین نظرش رو جلب کرد.

- تهیونگ برو جونگ‌کوک‌ رو صدا کن، بگو بیاد کمک من

پسرک بدون حرف به سمت اتاق رفت و نگاه جین هم به دنبال او به آن سمت کشیده شد.

او به خوبی حرف های عجیب پسر رو شنیده بود...
اما از ترس اتفاقات پیش رو مثل همیشه همه چیز رو انکار کرد.
بار ها تفاوت رفتار تهیونگ‌ رو نسبت به خودش دیده بود اما هربار دلیلی برای این رفتار ها می آورد، باور این موضوع برای کسی مثل جین سخت بود.
علاقه‌ای بین دو هم جنس!!!
بنظر غیرممکن می اومد.

با شنیدن صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشد لبخند مسخره ای زد و همون طور که سبزیجات رو خورد میکرد نگاه گذرایی به صورت دو پسر مقابلش انداخت.
جونگ‌کوک بی توجه به تهیونگ دست هاشو شست و به کمک هیونگش رفت...

جین از گوشه‌ی چشم نگاهی به پسر انداخت و گفت:

- میتونی بری استراحت کنی
من و کوکی شام رو آماده می‌کنیم

پسرک بدون مخالفت سری تکون داد و با ذهنی آشفته به سمت اتاق‌ خوابش رفت و روی تخت دراز کشید.
درحالی که ساعد دستش روی چشم هاش قرار میداد به اتفاقاتی که چند دقیقه پیش رخ داده بودن فکر کرد.

𝗮𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘂𝘀 | 𝘁𝗮𝗲𝗷𝗶𝗻Where stories live. Discover now